خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

رویا



برای دونفرمی نویسم که خیلی چیزا یادشون رفته...دونفر که خیلی برام عزیزن...با اینکه این جا رو نمی خونن...ولی جای دیگه ای برای نوشتن این نگفته ها ندارم.

 

دوری...

     فراموشی...

             عادت...

 

عشق هایی که از بین می رن....عشق هایی که نه نوازشی دارن...نه حس ساده ی درک کردنی...عشق هایی که پر شدن از دروغ...از فریب...از تنهایی.

عادت به بودن کنار هم...

عادت به فکر نکردن به هم...

عادت به دور بودن...

عادت به خیلی چیزایی که زمانی با ارزش ترین بودن برای آدم...

 

راست بود این جمله...جمله ای که خیلی وقت ها سعی کردم باورش نکنم:  همیشه فاصله ای هست...

اگر چه منحنی آب بالش خوبیست برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر...

همیشه فاصله هست...

چرا شتاب نکردم؟

 

چرا شتاب نمی کنین...شتاب نمی کنین برای مثل هم بودن...برای بیشتر درک کردن هم...برای داشتن زیباترین چیزایی که می تونین داشته باشین...

برای لذت بردن از همه ی چیزایی که الان دارین...شتاب کنین...نذارین همیشه خودخواه باقی بمونین...با عشق زندگی کنین..

یاد گذشته ها باشین...

یاد روزایی که همه چیزو از دست داده بودین...

یاد روزایی که همه چیز براتون عاشقانه بود...حتی اگه هیچی نداشتین جز هم...

فرق این روزا با اون زمانا اینه که ...اون موقع ها هم رو داشتین ولی حالا هیچی ندارین!

نمی دونم...شاید من اشتباه می کنم...شاید خیلی چیزا هست که نمی دونم...ولی ...ولی دیگه این زندگی اونی نیست که آرزوشو داشتین...

یادتونه وقتی بچه بودین...وقتی هم سن من بودین...حتما اون زمانا کلی آرزو داشتین...حتما دوتا تون پر بودین از رویا...می خواستین دکتر بشین یا پلیس...شاید اسم بچه هاتونم انتخاب کرده بودین...خونه ای که می خواین بسازین رو حتی...اما حالا که بهشون رسیدین...حالا چرا این رویا ها رو ادامه نمی دین...

 

ازتون خواهش می کنم بدون رویا زندگی نکنین...خواهش می کنم!

 

نظرات 7 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:40 ب.ظ http://shadowlessman.blogsky.com/

زیبا بود
مثل قبلیا
من می خوام برگردم به کودکی
نازی : نمی شه
کفش برگشت برامون کوچیکه
من : پابرهنه نمی شه برگردم ؟
نازی : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نیست
من : برای گذشتن از ناممکن کیو باید ببینیم
نازی : رویا را
من : رویا را کجا زیارت بکنم ؟
نازی ک در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمی آد
نازی : بشمار تا سی بشمار ... یک و دو
من : یک و دو
نازی : سه و چهار

کاش می شد پا برهنه برگشت...کاش پل برگشت توان وزن منو داشت!

علیرضا یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ب.ظ http://shadowlessman.blogsky.com/

سلام

I Need The End : Part 2 آپ شد

میام حتما:)

Farhad دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ق.ظ http://www.up4u.blogsky.com

"ازتون خواهش می کنم بدون رویا زندگی نکنین...خواهش می کنم"

نیلوجان بدون رویا نمیشه زندگی کرد پس باید رویا باشه

-----

آپم

مرسی که همیشه سر میزنی

آره :)

احسان دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:21 ق.ظ http://crosslessbridge1985.blogsky.com


من که بی رویا می میرم . . .

همه بی رویا می میرن...اما بعضیا خبر ندارن که مردن...وقتی می فهمن که دیگه راهی برای بازگشت نیست...نمی دونم...!

علیرضا دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ب.ظ http://www.goroob.blogfa.com

زندگی نه غریب است نه عجیب. زندگی چیزی نیست. زندگی هر چه که باشد شعر نیست. سیب نیست. پنجره نیست. زندگی آب‏تنی کردن در حوضچه اکنون نیست. زندگی سخت است، سرد است، زندگی کردن همان تنهایی است. زندگی زانو زدن در برابر طلوع خورشید است، کنار آمدن با یک بساز و بفروش. زندگی همزیستی مسالمت‏آمیز با زشتی‏هاست. آری دوست عزیز، چشم‏هایت را بشور، جور دیگری ببین. زندگی حجم وسیعی از پرواز کبوتر نیست. زندگی تعلیق نیست، جا ماندن نیست. زندگی پای فشردن بر خاک سفت، زندگی آن عقل سلیمی است که در شعر هیچ کس نیست
---
سلام
یک عمره که با رویا زنده ام... با رویای همه چیز... با رویای عادت نکردن، با رویای عاشق شدن؛ با رویای عاقل بودن، با رویای دیوونه بودن؛ با رویای باارزش ترین چیزهای زندگی، با رویای داشتن بی ارزشی های زندگی؛
من همه جوره خواستم... چه بد چه خوب.. چه زشت چه زیبا اما می دونی چیه هیچ وقت و هیچ زمان شتاب خوب نیست...
می دونی چیه هیچ جا نمی تونی رویاهات رو پیدا کنی...
می دونی چیه هیچ وقت به چیزهای که بدست آوردی یا می آری نمی تونی قانع باشی نمی تونی خوشحال باشی ... چون همه چیزهای می خواستی حتی اگر داشته باشی 2 حالت داره یا اینکه یه روزی ازشون دلسرد می شی یا اینکه می فهمی اصلا اون چیزی نبود که می خواستی....
می دونم الان چی فکر می کنی... آره درست فکر می کنی... افتخاره که بگم رنجورم.. افتخار
چون هیچ وقت تویه رویاهام تصور نکردم که لبخند رو با چشمام نشون بدم یا با لبهام

راه نفس گرفت،سخن ناتمام ماند
دنیا برای صحبت من ناتمام ماند
چرخان چشم آینه بودم که ناگهان
فرصت برای پلک زدن ناتمام ماند

می فهمم چی می گی...اما برای من این دنیا خیلی عجیب غریبه...نمی دونم چرا!

فرصت برای پلک زدن ناتمام ماند...

فارeس دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:20 ب.ظ http://my-memories.blogsky.com

سلام
نوشته ت رو خوندم
خودخواهی وقتی ادامه پیدا میکنه که ببینی طرف مقابل اصلا گذشت نداره و این طرز فکر شاید برگرفته از یه سوء تفاهم باشه
بعضی وقتا مواضیع اینقد ساده ست اما ما زیاد بزرگشون میکنیم
تیک ایت ایزی یا عزیزی :دی

نمی دونم این چیزا زیادی پیچیده اس...من درک نمی کنمشون!;)
یس،آی ویل تیک ایت ایزی یا عزیزی!;) کار دیگه ای که از دست آدم بر نمیاد !

محمد مزده سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:45 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

چتر ها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت
دوست را ، زیر باران باید دید
عشق را ، زیر باران باید جست
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد

زندگی تر شدن پی در پی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد