خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

مرگ

این نوشته به هیچ وجه نشان از ناراحتی من نیست.فقط یک کنجکاوی کودکانه است.که دوست داشتم درباره اش بنویسم.همین!

.............................................................................



روزی که من بمیرم:



داشتم تو ذهنم تصور می کردم روزی رو که مرده باشم...

به احتمال زیاد تو تصادف...خودم همیشه فک می کنم پشت فرمون می میرم...مرگ باشکوهی خواهد بود!لااقل باشکوه تر از مردن به عنوان مسافر ِیک هواپیماست...این جوری می تونم تصور کنم که خودم مقصر بودم!


بعد از اینکه تصادف کردم زنده می مونم... خیلی حالم بده...و خیلی درد دارم...که همین موضوع باعث میشه گریه کنم...از این گریه های بی صدا...که گوله گوله اشک می ریزی...بعدش به خاطر درد زیاد  از حال میرم...چند تا از دنده هام شکسته،و سرم ضربه خورده.


نمی دونم چه اتفاقی میفته...اما منتقلم می کنن بیمارستان امدادی.

چند بار اون جا رفتم...مثل کشتارگاهه...این قدر سرشون شلوغه که نمی دونن به کی اول برسن...یه بار که اونجا بودم یه نفر رو آورده بودن که دستش قطع شده بود ...دستش تو یه پلاستیکِ یخ کنارش بود...تمام بدنش می لرزید...تشنج داشت...اما هنوزم منتظر بود تا شاید  اتاق عمل خالی بشه...یه دختره ای هم اومده بود که گلوش پر از خون بود..نمی تونست درست حرف بزنه...مثل اینکه ماشین بهش زده بود و فرار کرده بود...اونم یه تاکسی گرفته بود و خودش رو رسونده بود بیمارستان...اما نمی تونست درست راه بره...مانتوش رو که باز کرد دیدیم راننده بهش چاقو هم زده بود ...تمام بازوش پر از رد چاقو بود...حدس زدیم که از این دعواهای خانوادگی بوده...نمی دونم چرا این فکر رو کردم اما به نظرم رسید که داره می میره...

یادمه یه بار دوست مامانم اومده بود خونمون...یه جوری بود ...اون روز هم به ذهنم همین موضوع رسید که داره می میره...نمی دونم چرا؟...اما فرداش خبر دادن که حالش بد شده...مثل اینکه سرطان خون داشت و تازه فهمیده بودن...البته الان زنده اس...اما تا پای مرگ رفت...

شبی هم که خاله ام رفت تو کما خواب دیدم...خواب دیدم که یه نفر تو خواب بهم یه چیزایی با چند تا سکه داد...صبح که بلند شدم خبر دادن خاله رفته تو کما...فک می کردیم به هوش بیاد..فک می کردیم دوباره خدا بهمون بر می گردونش..اما مثل اینکه قسمت نبود...

شبی هم که بی بی(مامان بزرگم) رو به خاک سپردیم قشنگ یادمه...هممون خونه اش بودیم...خونه ای که هنوزم به خاطر نبودنش غمگینه...اون شب درست نزدیکای اذان صبح بود که چشمام رو یه دفه باز کردم...احساس کردم با همون حالت همیشگی که دستاش رو می ذاشت پشت کمرش داره نگام می کنه...بالای سرم وایساده بود...خیلی برام این موضوع واقعی بود...یادمه که خیلی ترسیده بودم...بچه بودم اون موقع...رفتم پیش مامانم خوابیدم...همون موقع بود که اذان صبح رو گفتن...هنوزم فک می کنم که زنده اس...هنوزم امیدوارم دفه ی بعدی می بینمش...اما هر دفعه باید بریم سر خاکش برای دیدنش...

همیشه وقتی که میرم بهشت زهرا...عادت دارم تو مسیر تمام سنگ قبرا رو بخونم...می دونم هرکدوم چند سالشونه...البته مامان همیشه میگه که نخون ...عمرت کم میشه...اما من به این چیزا اعتقاد ندارم...دوس دارم بدونم سرنوشت ها رو...


آها داشت یادم می رفت...بیمارستان امدادی بودم...


اصن می دونین چیه ... الان که فک می کنم ترجیح میدم اگه قرار باشه بمیرم بعد از تصادف درجا همه چیز تموم شه... این جوری همه راحت ترن...


می دونین من یه تصور شیرین از مرگ دارم...فک می کنم بعد از مرگ می تونم پرواز کنم...دوست دارم خیلی جاها برم بعد از اینکه مردم...مخصوصا پیش یکی حتما باید برم...و برای آخرین بار بهش بگم که خیلی دوسش دارم...این از همه ی کارهام مهم تره..بعد از اونم  دیگه نمی تونم تصور کنم که چی میشه...تصور مراسم خاک سپاری و اینا رو هم می سپارم به خودتون...!شب اول قبر و نکیر و منکر....و اینکه میرم بهشت یا جهنم هم دست خودتون...هر کی هرچی می خواد تصور کنه..چون خودم هم خبر ندارم...

اما ایمان دارم که من بعد از مرگ می تونم پرواز کنم!


یه چیزی رو بگم؟

راستش دروغ گفتم که ناراحت نیستم...ناراحتم...اما این نوشته رو اولش از روی کنجکاوی شروع کردم...اما بعدش...

خب ایشالا خدا همه رو بیامرزه...


دوستان من خیلی شاد و خوشحال هستما!اینو دیگه راست میگم به خدا!همین جوری بود این نوشته!حال و هوام درست مثل این دختره  است که تو عکس داره سیگار می کشه!



دوس دارم بعد از مرگ بال هام این شکلی باشن:




پ.ن:

آقا تو رو خدا منو دعوا نکنین که چرا اینو نوشتم!


پ.ن:

صد راه نشان دادم صد نامه فرستادم
یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی


پ.ن:

زمانی که گفتم دوستت دارم
می دانستم الفبایی نو اختراع می کنم
در شهری که هیچ کس خواندن نمی داند
شعری می خوانم
در سالنی خالی
و شرابم را در جام کسانی می ریزم
که نمی توانند آن را بنوشند


پ.ن:

بدرقه ات می کنم
در ترن می نشینی
ریل می شوم
قطار می شوی
سکون می شوم
شتاب می شوی
هوا می شوم
بال می شوی
تا دیداری دیگر
فعل انتظار می شوم

ژاله چگنی



پ.ن:

منشین با من با منشین…
تو چه دانی که چه بی پا و سرم…
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من …چه جنونی چه نیازی چه غمیست…
گرگ هاری شده ام…


پ.ن:

چاره ای کن،

تو راکم داشتن کم نیست





نظرات 10 + ارسال نظر
تالار گفتمان دید و بازدید چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.didobazdid.com

سلام
تبریک میگم امیدوارم تو کارت موفق و پیروز باشی
اگر مطلب قشنگ و مفیدی داشتی خوشحال میشم تو تالار دیدو باز دید هم مطالب زیباتو بخونم و ببینم .
فرق نداره سرگرمی و تفریحی میخواد باشه یا ادبیات و هنر و ورزش و حتی آموزشی ، نرم افزار و سخت افزار و بازی ها و هم جای خود داره ، راستی بخش گالری عکس هم هرچی بخوای توش میتونی پیدا کنی برای استراحتم میتونی بیایی تو بخش جیغ و داد ( کل کل )
حالا اگر از ما هم مطلب برداشتی نمیخواد بگی منبع کجاست فقط لینک مارو بذار تو لینک دوستانت ما رم جزئی از دوستات بدون
در کل برات آرزو موفقیت دارم دوست عزیز

علیرضا چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:37 ب.ظ http://shadowlessman.blogsky.com/

سلام
خدا رفتگانتونو رحمت کنه
تصور واسه اتفاقی که واسه آدم میوفته خوبه
ایشالا بالتونم اونجوری که می خواهین باشه


موفق باشین

خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
ایشالا!

ممنون

عارف چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:54 ب.ظ http://shabzakhmi.blogsky.com

خیلی با حال بود و متفکرانه ولی آبجی چرا میخوای زجر بکشی؟
همون درجا خیلی بهتره.
بهشت و جهنم هم بسپریم به خدا بهتره چون به ما آدما ربطی نداره
شاید منم درباره مردنم نوشتم

ممنون:))
پس همون درجا می میرم!

ننویس...می گن این نیلوفر از راه به درت کرده:پی

فارeس چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:18 ب.ظ http://my-memories.blogsky.com

منم چند روز پیش داشتم به مرگ فکر میکردم قبل از اینکه بخوابم .. برگرفته بود از یه حس کنجکاوی

برا منم همین طور بود...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ق.ظ

dooset daram niiiiiiiloooofaram ...... dellam vasat mitangeee beram chabahar... booooooooooooooooooos

دیوونه:))
پس بگو ...درست دیدم که داشتی تو بلاگ من کامنت می ذاشتی...
باید بیشتر مواظب نوشته هام باشم :دی

منم دوست دارم خواهری جونم...:*

راستی بیا جاها عوض...من بیام اونجا..تو بمون همین جا:دی
می دونی که چقدر اونجا رو دوس دارم:پی

چیستا پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:13 ب.ظ

تما پستهای اخیرتو خوندم !
همشو و به یه چیزی رسیدم !
یه چیزی هست که نمی تونی بگیش !‌کلماتت نمی تونن بیانشون کنن . تصویر و تجسم و نصیحتم راضیت نمی کنه !
فکرات خط خطی شده .نمی تونه مفهومو برسونی چون ناراحتی !
خوب این حالو درک می کنم !
یه کاری کن !
هر کلمه ایی به ذهنت رسید بدون هیچ توضیحی کنار هم تایپ کن !
هر چی !
بعد شاید نا خود آکاهت اجازه بده آشفتگیت سامون بگیره !
یه توصیه است ! واسه من که مرحم بود !
(مرگ هم خوبه ! آدمو یاده زندگی می اندازه ! من یه بار واسه زندگی گریه کردم ! قشنگ بود و کلی خاطرات خوب از تو ذهنم گذشت و کلی دلم واسه همه تنگ شد .همه و همه !)

می فهمم چی میگی عزیزم...ولی اعتقاد دارم که خیلی چیزا رو نباید گفت...اما اون کارو واسه ی خودم انجام میدم...شاید نا خود آگاهم بهم کمک کنه...ممنونم عزیزم...ممنون از توجهت:)

shaghayegh پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:17 ب.ظ

khahariie koochike khodam... man nistam movazebe khodet bash.... sheitooniam nakon.... miboosamet

شقا؟!منو شیطونی؟!!!می دونی که من چقدر ساکت آروم خانوم و با ادب و باتربیت و...هستم؟!!:سوت!

به دور از شوخی چشم...تو هم مواظب خودت باش...
:*

صابر پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ب.ظ http://negha.blogsky.com/

مثل همیشه.....زیبا.
تصور خوبی بود..

کاش...من هم چاره ای داشتم

ممنون...

میوزیک جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:05 ق.ظ http://www.music68080.blogfa.com

من هم بعضی وقتا به همچین چیزی فکر میکنم :دی
ولی بیشتر وارد جزییات میشم :پی

آره:)
منم مراسم خاک سپاری اینا رو زیاد تصور کردم...ولی میگن شگون نداره..ننوشتمش دیگه:پی

هبه یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ق.ظ

منم با اونایی که فکر کردن راجع به مرگ رو اسمشو می ذارن افسردگی مخالفم .. حتی تصور اینکه یه روزی روحم آزاد باشه برام شیرینه .. اونایی از مرگ و فکر کردن بهش بدشون می یاد که زندگیشونو هدر داده باشن ..
دفعه دیگه خواستی از یه موضوع جنجالی بنویسی از نظر بقیه واهمه نداشته باش .. آدم باید بعضی وقتا این موضوعا را هم مطرح کنه ;)

چشم حتما به حرفت گوش می دم:دی

دفعه بعد درباره ی قتل و این چیزا می نویسم:پی

مرسی عزیزم:*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد