خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

سفرنامه ی نیلوفر

برگشتم...


با دنیایی از افکار و ثانیه های ناب...که دوسشون داشتم...


اتفاقات زیادی افتاد...فکر کردم...بحث کردم...شنیدم...گفتم...همه ی این ها بود...


واقعا دو روز از بهترین روزهای عمرم رو به پایان رسوندم...


کویری رو دیدم که اصل ِمن بود...


....................


سلام به همگی...

دیشب ساعت دو بود که رسیدم...بعد از دو روز بی خوابی...با یه عالمه خاطره های خوب...با همسفرایی از جنس خودم...شایدم سعی می کردیم که هم جنس باشیم...اما مهم اینه که بودیم....

جدا خوش گذشت...

تا حالا توی رقابت رصدی شرکت نکرده بودم...ولی حالا می بینم که خیلی عالیه...

برنده نشدیم...اما برای اولین بار کارمون عالی بود...البته هنوز رتبه ها رو ندادن...اما خب فک کنم جزو بهترین ها باشیم:)


این سفر رو می نویسم....

تا هروقت دلتنگ شدم بخونمش...می نویسم تا برام بمونه.و تقدیمش می کنم به بهاره دوستم...کسی که همسفر همه ی سفرهای کویر بوده با من:


ساعت 5:30 صبح قرار داشتیم...حدود صد نفر برای این رقابت رصدی ثبت نام کرده بودن...البته همه تو بخش رقابتی نبودن...ولی جمعیت به نسبت دفعات قبل خیلی زیادتر شده بود...

صبح بابا رسوندم...با کوله پشتی پر از لباس گرم...تجربه بهم ثابت کرده که هوای شب های کویر رو داشته باشم..بیشتر از هرچیزی هم نگران همین قسمت رصد بودم...


بهاره هم مثل همیشه اومد...با اون چهره ای که همیشه پر از تلاش و امیده...بر عکس من که گاهی زیادی آروم میشم خیلی هیجان انگیزه!و البته همون طور که می دونه حسابی منطقی;)

همیشه گروه خوبی بودیم...یه جورایی همسفریم با هم...نه فقط توی سفر...

می دونیم که توی زندگی حتی برای هم همسفر های خوبی هستیم...اما در عین حال دوتامون واقفیم که مقصدمون یکی نیست...متفاوتیم...


کمی طول کشید تا همه بیان...سه تا اتوبوس بودیم...

به سمت سه قلعه...منطقه ی رصدی که برای همه ی بچه ها آسمونش آشناس...

چیزایی رو که نمی تونیم تو این شهر لعنتی ببینیم...اونجا آسمون خودش میاره جلومون...می گه هرکدوم رو دوس دارین بردارین...

ولی من بیشتر از همه ...بیشتر از دیدن سحابی ها و کهکشان ها...بیشتر از رصد هلال ماه...از خیره شدن به راه کهکشان لذت می برم...

اولین بار که منظره اش رو دیدم توی رادکان بود...اون شب هم یکی از بهترین شب های رصدیم بود...

راه کهکشان....دوس دارم فقط نگاه کنم...نه چیز دیگه...حتی فکر هم جایز نیست...فقط نگاه!


نمی خوام از راه و جزئیات سفر بنویسم...دوس دارم بیشتر از حس هام...از چیزهایی که برام جالب بود بنویسم...

توی راه با بهاره حرف زدیم...بحث کردیم...گوش دادم...گوش داد...سعی کردیم درک کنیم...گاهی هم اعتراف کردیم که فرق داریم...انتقاد کردیم...

فکر می کنم هر وقت با هم صحبت می کنیم هر دو آزادیم...لااقل هم رو محدود نمی کنیم...

بهم خیلی چیزا گفت...گفت که تو این سال ها خیلی عوض شدم...چند روز پیش که نگار رو هم دیده بودم...اونم این رو بهم گفته بود...گفته بود که دیگه نیلوی شنگول دبیرستان نیستم...دیگه نیلویی که همیشه شوخی میکنه نیستم...نمی دونم...من خودم این رو نفهمیده بودم...بهاره گفت که احساس می کنه همیشه ناراحتم...حوصله ندارم...نمی دونم!تو این دو سال خیلی هممون از هم دور شدیم ... پنج نفری که توی دبیرستان همیشه با هم بودیم حالا هرکدوم تو یه جای دنیاییم ... روزای دبیرستان با هم زندگی می کردیم...واقعا می گم که بهترین روزهای عمرم بود اون روزا...نمی خوام بگم که حسرتش رو می خورم یا این چیزا...ولی همیشه از به یاد آوریش هم شاد میشم و هم ناراحت...دوس داشتم همیشه اون آرامش و اون شادی باقی می موند...دوس داشتم همیشه بودیم...


سفر با همسفرهاست که معنی پیدا می کنه...


بعد از رسیدن به سه قلعه باید به طرف منطقه ی رصدی که جدیدا تاسیس شده می رفتیم...

واقعا براش زحمت کشیده بودن...عالی بود این دفعه..لااقل زمان رصد دیگه گرد وخاک نمی شد...خدا رو هزااااااار مرتبه شکر برای سرویس بهداشتی ها هم خیلی زحمت کشیده بودن:پی من واقعا همین جا از همشون تشکر می کنم:)

البته نقص هم زیاد داشت...ولی با این وضعیت کشورمون همین هم غنیمته...


بالاخره سوت رقابت رو زدن...من نقشه خوان بودم...جرم ها رو روی نقشه باید پیدا می کردم...و بهاره اون ها رو تو آسمون با تلسکوپ پیدا می کرد...کاری بود شبیه حل کردن پازل...و من عاشق پازلم...


البته در بهت بودیم از داور رقابت!!!که برخلاف گفته ی همگان که خیلی سخت گیر و خشن می باشند...با ما مدارا کرد!طوری که یه جا واقعا تعجب کردم...اما خدا رو شکر هوا تاریک بود...و کسی تعجب منو ندید...واقعا عالی بود:)هنوزم  تو کف موندم!


کار داشت خیلی خوب پیش می رفت...همه چیز عالی بود...اما...

.

.

اما یه دفه تمام آسمون رو ابر گرفت ...طوری که بیشتر از 50 درصد آسمون زیر ابر بود...و همه چیز برای یک ساعت مختل شد...

داشتیم تو تاریکی بحث می کردیم با بچه ها..بعضی ها کنکور داشتن ...حتی درباره ی ساز...متالیکا...درباره خدا دین !

من عاشق بحث کردن تو تاریکیم...وقتایی که میریم رصد نباید از نور سفید استفاده کنیم ...چون از حساسیت چشم برای دیدن ستاره ها کم می کنه...و جزو قوانین رصده که فقط از نور قرمز اونم با شدت کم استفاده کنیم...نمی دونم تا حالا همچین موقعیتی رو داشتین یا نه...طوری بود که فقط صدای افراد کار ساز بود...فقط فکراشون...خیلی عالی بود...یادمه یه بار که رفته بودیم سبزوار با دو نفر تو تاریکی آشنا شدیم...کلی با هم خندیدیم...و بحث کردیم ...جرم گرفتیم...

اما صبح که هوا روشن شده بود نمی دونستم اون دونفر کی ان...فقط وقتی که صداشون رو شنیدم تونستم تشخیص بدمشون...مثل نا بینایی که یه دفه بینا بشه و آدما رو با صداشون بشناسه...

تا صبح حدود سه بار اعلام کردن که دوباره شروع می کنیم رقابت رو...اما هربار که جمع می شدیم باز یه دفه ابرا می اومدن....

و جالبتر از همه این بود که آسمون شروع کرد به رعد و برق زدن...عالی بود...

البته مجبور شدیم سکوی رقابت رو ترک کنیم تا صاعقه نزنمون...چون ارتفاعمون خیلی زیاد بود...

خیلی جالب بود همه ی عکاسا داشتن سعی می کردن از رعد وبرق عکس بگیرن...که فک کنم فقط یه نفر تونست عکس بگیره...و چنان جیغی از شادی کشید که همه ترسیدن:))

منم سعی کردم عکس بگیرم که نشد:(به جاش از بچه ها خیلی عکس گرفتن...آخه همه ولو شده بودن وسط...خوابشون برده بود...:دی



این دو روز با آدمایی بودم که خیلی شبیه هم بودیم...شاید وجه اشتراک هممون این بود که دوس داشتیم حل کردن معما رو...این حرفی که می زنم خیلی ریشه داره...خیلی روش حرف دارم...اما فعلا همین رو می گم.


شب خیلی خوبی بود:)

طرفای صبح بود که بالاخره تونستیم یه ساعت بخوابیم...البته به صورت بسیار پرفشنال...بماند:))



صبح که بیدار شدیم قرار شد بریم کویر نوردی...با اینکه خیلی گرم بود ...و آفتاب خیلی سوزان بود... بازم همه دوس داشتن برن...چون دیگه فرصت نبود...

حرکت کردیم...

یه عالمه هم عکس گرفتیم:)

دوس داشتم ...شن های رویی خیلی داغ بودن...فقط کافی بود یه کم پاهات رو زیر شن ها کنی تا خنک بشی..خیلی خنک بود...البته هنوز صبح زود بود...برگشتن دیگه زیر شن ها هم داغ بود...

تو سایه ها خیلی خنک بود...اختلاف دما زیاد بود...دوس داشتم اینو:)


این یکی از بهترین قسمت های برنامه بود....


و صبح که کویر نوردی کردیم...

اینم عکساش...:)


اینم بهاره جونممه که گفتم بره بشینه ازش عکس بگیرم:)


اینم بچه ها هستن...داشتن عکس می گرفتن...منم خودشون رو سوژه کردم:)

داشتن از رو تپه های شنی غلت می خوردن!:دی


اینم من بیدم...داشتم از جای پام عکس می گرفتم...البته اگه دیده بشه! :)


این هم دوستان در حال حرکت...


این هم جای پای من!




فعلا فک کنم همین بس باشه:پی

ارادت مندیم

نیلوفر



پ.ن

باران می خواهم

بی هیچ تحمل

هوا می خواهم

بی هیچ کتمان

در این هوای بارانی

تو را می خواهم

بی هیچ تحمل کتمان
نظرات 8 + ارسال نظر
عارف سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ب.ظ http://shabzakhmi.blogsky.com

خوش به حالت نیلوفر
پگاه جون هم بود؟

شاد باشی

مرسی...
بله بود:))سلام رسوند:پی

محمد مزده سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

ممنون که همه چیو مو به مو نوشتی
بعد از خوندنشون یه حس خاص بهم دست داد که الان نمی تونم در موردش حرف بزنم
شاید بعدا تو قالب یه داستان این حسم رو بیان کردم
یه داستان که به هیچ کی نمی گم حسش از این پست شما اومده
اون قسمتی که گفتین تو سبزوار با دو نفر تو تاریکی آشنا شدین رو خیلی دوست داشتم
منو به یاد یه سری خاطرات خیلی خوب انداخت
راستش دوست داشتم منم کویر رو دیده بودم
دوست داشتم منم رصد کرده بودم
حداقل برای یک بار یه ستاره رو تو تلسکوپ می دیدم
ولی خوب
من هم خیلی از شب ها رو پشت بوم میرم و ستاره ها رو از این پایین نگاه می کنم
شاید اینجوری تو هیچ مسابقه ی رصدی برنده نباشم
ولی ستاره ها رو دیدم
ببخشید که پر حرفی کردم
وقتی نمی تونم حسم رو بیان کنم ، گیج میشم و از همه چی میگم
واقعا خوش به حالتون
خیلی فوق العاده بود
روزگار خوش

ممنونم از این همه توجه...
میدونین یه بار یه برنامه ی رصدی برای بچه ها گذاشته بودیم...
یه پسر خیلی خوشگل و کوچولو که حتی قدش نمی رسید به چشمی تلسکوپ تا توش نگاه کنه اومد پیشم...اسمش شهاب بود..ازم پرسید که خانوم شما ستاره شناسین؟فک کن با یه یه لحن کودکانه چقدر این جمله قشنگ میشه...منم جواب دادم که نه من ستاره شناس نیستم ولی خیلی ستاره ها رو دوس دارم...
منم الان همین حس رو دار..لازم نیست که همیشه با تلسکوپ ببینی...مثلا همین راه کهکشان با چشم غیر مسلح هست که دیده میشه...فقط باید دوست داشته باشی...همین کافیه!
ارادت داریم:)

عارف سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:51 ب.ظ

حالا چرا عصبانی میشی؟

سلام میرسوندی

سلام رسوندم!:دی
من که عصبانی نشدم:سوت!

سمیرا سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:50 ب.ظ http://www.falsafeha.blogfa.com

سلام رسیدن به خیر نیلوفر جونم..معلومه که کلی بهت خوش گذشته.خدا رو شکر ایشالا همیشه از این سفرای زیبا داشته باشی.......منم حس می کنم به همچین سفری با اون همسفرایی که میگی از جنس خودم نیاز دارم.....واقعا نیاز دارم...یه حس رکود داره میاد دوباره سراغم...همیشه خوش باشی عزیزم.به روزم اما کوتاه..........

ممنون عزیزم...و امیدوارم همچین سفری برای تو هم پیش بیاد.

ممنون سمیرا جان

بهاره سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ

سلام همسفر من!!!!خسته نباشی!واقعا این بهترین سفر رصدی من بود به خصوص در راه برگشت که منو ترکوندی از خنده!
مرسی که عکسمو گذاشتی و مرسی که از لطف فراوان داور به ما نوشتی!!!!!!!!!!!!!!!!!
منم عاشق صحبت کردن با بچه ها تو شبای رصدم...البته تو این کار همه با تجربه ان و همه منتظر یک فرصت مناسب!
به امید رقابت صوفی بعدی که بازم نقشه خون خوب خودم باشی!

سلام خانوم...منور کردی اینجا رو بابا...:)
من که تو رو هنوز نترکوندم:دی...ایشالا سفر بعدی کاملا منفجر میشی...اون روز داشتم هذیون می گفتم...ولی حالا کاملا خوب شدم...فک کنم یه چیزی به خوردم داده بودن!:)

خواهش می کنم بهاره جان...ایشالا دفه ی بعد با بقیه بریم ...
فرصت مناسب؟!استغفرالله!باید بیام ازت بپرسم منظورت چیه دختر؟!!
ایشالا ماراتن مسیه!تااون موقع کاملا آسمون رو حفظم دیگه!:)

فارeس سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:05 ب.ظ http://my-memories.blogsky.com

خوشحالم که خوش گذشته بهت
من شب خای زیادی تو کویر بودم اما از این کارای که شما میکنیم نکردم ( چون حالیم نمیشه )
گردنت درد نگرفت کوله پشتی به این سنگینی انداختی گردنت ؟

مهم بودن تو کویره...نه چیز دیگه...
دیگه چیکار می کردم با کوله پشتیم؟می دونی که کویره با سختی های خودش...
چه عجب به این جا سر زدین...بازم بیا!

چیستا چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:21 ب.ظ

منم کویر رفتم .
وقتی خوندم مو به مو همه ی اون اتفاقات واسم تکرار شد . رو زمین چرخیدن ها .قدم برداشتن .مسابقه بالا رفتن از تپه ها وای شبش و ستاره ها و منم عاشق شهاب سنگها و تاریکی
وای یادش بخیر یادش بخیر من پارسال ابان و اذر بود رفتم اما کلی ذوق کردم !
من تو غار اون تاریکی را بیشتر حس کردم . اون کور شدن و یک دقیقه سکوت منو به وحشت می انداخت .
خیلی لذت بردم !‌واسم خاطره هام دوباره جون گرفت و بهونه ایی شد دوباره سرکی به عکس های کویر خودم بندازم .
موفق باشی نیلوفر جانم

آره...مخصوصا مسابقه از روی تپه های شنی خیلی کیف میده:)

اما من هنوز غار نرفتم...فک کنم خیلی ترسناک باشه!
خیلی عالیه که باعث شدم خاطراتت یادت بیاد
تو هم موفق باشی

shaghayegh یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ق.ظ

pas mna chiiiiii ?????? :(( :(( :((

تو رو که دیگه این جاهای خطرناک نمی برم:دی
ولی جات خالی سرویس بهداشتی زده بودن در حد تیم ملی...دیگه هیچ کس این دفه مشکل نداشت:دی:پی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد