خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

بهشت



چند وقتی بود که همش سعی می کردم که دلتنگ نشم...فقط سعی می کردم...

خودم رو سر گرم می کردم...

اما می دونی همیشه یه چیزی هست اون ته ِ تهِ دلت...که هی می خوای انکارش کنی...


این چند وقت که اسبابای خونه رو بردیم خونه ی جدید ... اتاقم خالی شده خیلی دلم بیشتر تنگ شده...

نمی دونم این اتاق یه جورایی همدمم بود...اما می ترسم اتاق جدیدم این حس رو نداشته باشه...من معمولا وقتی جا به جا میشم ...حتی وقتی میرم مسافرت خیلی حالم بد میشه...حتی خواب هم نمی رم...

امیدوارم زود به اونجا عادت کنم...که بعید می دونم!

چند روزی هم هست که دنبال دوتا قاب عکس چوبی کرم رنگ می گردم، نه برای اتاقم...برای یه دوست ،اما پیدا نمی کنم...

ولی یه هدیه ی خیلی خوشگل خریدم که یه جاکلیدی دوتیکه اس...یکیشو برای دوستم یکیش هم برای خودم...یه قلبه که یه کلید توشه ،خیلی نازه...یهو تو خیابون دیدمش...بعد این کلید و قلب از هم جدا میشن:)هرکدوم میشن یه جاکلیدی...اتفاقا گردنبندش هم بود...ولی این قشنگ تر بود...منم می خوام کلیدش رو بدم به دوستم...قلبش هم برای خودم...به جعبه ی خیلی خوشگل هم براش پیدا کردم:)

.

امروز یه ماجرایی شنیدم...از دوتا از بچه ها که خیلی همو دوست داشتن...قبلنا پسره برای دوس دخترش یه تولد گرفته بود ...کلی شاعرانه...براش ساز زد...و اینا...همو دوس داشتن...و تصمیم گرفته بودن که با هم ازدواج کنن...اما آزمایش که دادن... آزمایشگاه گفته که اگه با هم ازدواج کنن بچه دار نمی شن...پسره هم کلی مردانگی به خرج داده...گفته که برای من بچه مهم نیست...اما خب دختره قبول نکرده...و با هم به هم زدن...ولی من می تونم دختره رو درکش کنم...مردا همیشه وقتی داغن این حرفا رو می زنن ولی وقتی یه کم می گذره یادشون میره همه چیز...اینو زیاد دیدم...کسایی که ادعای عشق داشتن ولی آخرش هیچی...البته این رو در رابطه با زن و شوهرایی که دیدم میگم...کسایی که زمانی عاشق هم بودن...اما الان دیگه زیاد خبری از اون عشق نیس!البته برعکس این موضوع  هم زیاده...دخترایی که نامرد بودن!ولی خب به عنوان به دختر الان دارم اینو می نویسم...دوس دارم بدونم چند درصد مردا مثل این پسره ان...چند درصد مطمئنن هیچ وقت به خاطر بچه نمی ذارن برن...؟می دونم...رویای پدر شدن و مادر شدن خیلی شیرینه...ولی تا چه حدی؟آیا ارزش عشق از اون بیشتره؟کم تره؟اصن چرا آدما با هم ازدواج می کنن؟!چرا از هم جدا میشن؟چرا از هم خوششون میاد؟چرا نسبت به هم بی تفاوت میشن؟!

اصن خدایا این چه ودیعه ای بود به آدم دادی؟!

یادمه  کتاب خاطرات آدم و حوا به روایت مارک توآین رو  که می خوندم...(خیلی کتاب نازیه...خیلی...شاید لینکش رو گذاشتم...)بعد از اینکه بالاخره آدم و حوا  می فهمن که برای هم ساخته شدن...بعد از کلی اتفاق...بعد از  سیب خوردن و اون ماجراها...که از بهشت رانده میشن...بعد از اینکه بچه دار میشن و هابیل میمیره...وقتی که شاید داشتن از خودشون می پرسیدن که چرا اون سیب ممنوعه رو خوردن....؟در آخرین فصل فقط به جمله نوشته شده از زبان آدم....:

هرجا که او بود،بهشت بود!




ومن همیشه فکر می کنم آیا آدم و حوا کار درستی کردن؟!






پ.ن

اینم لینک دانلود :"خاطرات آدم و حوا به روایت مارک توآین"

پ.ن

امروز خیلی قاطی پاطی نوشتم...آخه همین جوری بدون هیچ هدفی شروع کردم...!


پ.ن

داشتم به این موضوع فکر می کردم...به این نتیجه رسیدم که آره اونا کار درستی کردن...چون برای با هم بودن ساخته شده بودن...اما ما چی؟کار ما سخت تره...چون باید کسی رو پیدا کنیم که برای هم ساخته شدیم...بین این همه آدم...

یاد یه شعر افتادم...

این نوشته رو از زنده وار بخونین:برای آن کس که نمی خواند...

دوسش داشتم

پ.ن

اگر مرد بودم الان سیگاری آتش میزدم و دودش را می بلعیدم!








نظرات 14 + ارسال نظر
زنده وار پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:14 ب.ظ

براووو

ممنونم

زنده وار پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:52 ب.ظ

سلام نیلوفرجان...خوبی؟
ممنون بابت حضورت و توجهت...

خواهش می کنم...
با اجازتون می خواستم لینکتون کنم:)

محمد مزده پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:08 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

هرجا که او بود،بهشت بود!

قبل از خوندن این جمله می خواستم در جواب همه ی حرف هاتون همین رو بگم که خودتون نوشتینش !
من فکر می کنم عشق واقعی فراتر از اینهاست که به داشتن و نداشتن بچه مربوط بشه
و فکر می کنم عاشقای واقعی حتی اگر هم بچه دار بشن به خاطر عشقی که نسبت به هم دارن بچشون رو دوست دارند
اما فکر نمی کنم تو این روزها از این عشق ها پیدا بشه چون تازگی عشق ها همیشه یه جاییش می لنگه
خیلی نوشتتون رو دوست داشتم
به خاطر لینک دانلود هم ممنونم

روزگار خوش

ممنونم ...
امیدوارم روزگار شما هم همیشه خوش باشه:)

سیامک سالکی جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:19 ق.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام، خوبی؟
به نکته ی جالبی اشاره کردی، مسئله ای که میشه ساعتها درباره اش بحث کرد.
بطور خلاصه نظر خودمو میگم، نظری که در حقیقت اعتقاد قلبیمه:
اول باید دید چرا بچه میخوایم، واسه ی اینکه نسل انسان منقرض نشه؟! واسه ی اینکه بچه شیرینه و دل سنگم آب میکنه؟ برای اینکه میتونه یه تحول تو زندگی زناشویی باشه اون هم وقتی که زوجین احساس میکنن دچار تکرار شدن و دارن از هم خسته میشن؟ برای اینکه وارث داشته باشیم؟ یا برای اینکه به قول پدر و مادرهامون عصای پیریمون باشن؟
همه ی اینا میتونن دلیل یکی از ماها باشن، اما یه نکته رو جا انداختیم، اونم اینه که این بچه از کجا میاد؟ شیره ی وجود چه کسی در وجود اونه؟ غیر از اینه که شیره ی وجود ما و همسرمون؟؟؟ پس اگر ما بچه رو دوست داریم بخاطر همسرمونه، بخاطر علاقه ای که به اون داریم بچه رو هم دوست داریم، بخاطر اینکه بوی اونو میده. البته این مسئله در صورتی واقعیت پیدا میکنه که واقعا عاشق همسرمون باشیم. پس اگر واقعا عاشق باشیم، بچه دار شدن یا نشدن اصلا اهمیتی نداره.
نمیدونم چقدر در رسوندن منظورم موفق بودم.

هوس سیگار کردم، الان یه نخ میکشم.
فعلا.

می فهمم چی می گین اما واقعیت اینه که تو این دنیا و تو این کشوری که ما زندگی می کنیم...غیر از خود دختر و پسر خانواده ها هم توی زندگی دخیلن...و اونها اجازه نمی دن که به قول خودشون بچشون بدبخت بشه!
و اینو مطمئن باشین که با وجود ینکه اگر عاشق باشیم بچه دار شدن یا نشدن زیاد مهم نیست اما این یه غریزه اس...غریزه ای که آدم دوست داره کسی رو به وجود بیاره که مال خودش باشه...

با وجود اینکه خیلی دوس دارم بکشم اما برای سلامتی بی نهایت مضره:)
شما هم نکشین خوب نیس:پی

هومن جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:24 ق.ظ http://hooman68.com

آنقدر سریع پست میدهی نمیرسم...ای کاش این مطلب را زودتر میخواندم و بعد مطلب بالاییت را میخواندم و نظر میدادم...
در مورد اینکه :"سعی می کردم که دلتنگ نشم" داغ ما را تازه کردی! فقط باید سعی کرد و در آخر هم به قول ِ نامجو گفت: لذت ِ آخ! از دلتنگی لذت میبریم! از غمگناگنی لذت میبریم و عالمی دارد برای خودش!

به قول فریدون:

زمین به ما آموخت

زپیش حادثه باید که پای پس نکشیم

مگر کم از خاکیم

نفس کشید زمین

ما چرا نفس نکشیم؟!

هومن جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:26 ق.ظ http://hooman68.com

در مورد: "امیدوارم زود به اونجا عادت کنم...که بعید می دونم!" به نظر من آدمی به همه چی عادت میکنه.بد و خوب و شل و سفت! همه جوره عادت میکنی! امیدوارم .

خب می دونی آدما با هم فرق دارن:)
ولی منم امیدوارم...خونه ی خوبیه ها!:)خیلی از این خونمون بهتره:)

هومن جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:27 ق.ظ http://hooman68.com

در مورد اون جاسوییچی: خواهرم یه دوستی داشت،انگشتری داشت دوتکه.دستش میکرد و همیشه میگفت تکه ی دیگر برای اون کسی است که منو درک کنه...حالا نه اینکه عشق و این حرفا..فقط کسی که درکش کنه و دوستی باشد که ارزش آن را داشته باشد...(اینقدر تو فکر انگشتره بودم که از آخره شد واسه من...یادش خوش)

آره انگشترش هم باید خیلی قشنگ باشه:X

هومن جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:30 ق.ظ http://hooman68.com

در مورد اون داستانی که تعریف کردی و به شدت مضمون و طرز فکرت زنانه بود که غیر از این هم نباید باشد بگویم که باید طرفت را بشناسی!
قبول میکنم که مردان ِ عوام دمدمی مزاج هستند و به هیچ چیز فکر نمیکنند چون اصل مطلبشان و عشق ِ 15 سانتی متریشان!
اما من اگر بودم اجازه نمیدادم که کار به دکتر بکشد...چرا که به ازدواج اعتقاد ندارم و باید دو دوست بود همیشه!

خب می دونم شما چطور فکر می کنین...اما باز هم آدما متفاوتن...بعدش هم مطمئنن وقتی خانواده ها با ازدواج اونا موافقت می کنن که آزمایش بدن...

هومن جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:30 ق.ظ http://hooman68.com

در مورد "کتاب خاطرات آدم و حوا به روایت مارک توآین" ؛ نخوانده ام..اما از این داستانها خوشم میاد...سعی میکنم بخوانم و نظرم را بعدا بگم.

آره خیلی قشنگه بخونینش حتما
ممنون:)

هومن جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:31 ق.ظ http://hooman68.com

در مورد: "اگر مرد بودم الان سیگاری آتش میزدم و دودش را می بلعیدم!" مگر مردها فقط سیگار میکشند؟
چه بسا دوستانی که دارم و مونث هستند و سیگاری...از جمله دنیا که باید بشناسی! (بماند که متاسفانه اگر دختری سیگار بکشد در ایران هزار و یک مهر به او میچسبانند

خب بستگی داره چجوری فکر کنی...خیلی وقتا بوده که دوس داشتم این سیگارو تجربه کنم...اما اعتقاد دارم کلا سلامتی از همه چی مهم تره..و از چیزی هم که برای آدم اعتیاد ایجاد کنه خوشم نمی یاد از جمله face book و سیگار:پی
دنیا رو آره می شناسم...و موافقم که توی این کشور بین دختر و پسر خیلی تفاوته...کشور ماس دیگه با همه ی خوبی ها و بدی هاش:)

محمود جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:25 ب.ظ http://my-idle-talks.blogspot.com/

اومدم دیدم نظرات زده 10 گفتم اااا چقدر دیر اومدم نگو زیاد هم دیر نکردم .

سیگار از جمله مواردیست که بسیار خطرناکه ! ادامه دارد ...

نظر من اینه که آدم هایی که ازدواج میکنن اگر برای ازدواج ازدواج نکنن ، ازدواجٌ میکنن !

بابت کتاب ممنون .
یه زمانی بود تو مدرسه سر صف به ما میگفتن با یک نخ سیگار آدم معتاد میشه ! و ما حی مسخره میکردیم ، اما امروز خودم وقتی تجربه را به سنین پایین تر انتقال میدم میگم اونها راست میگفتن !


عاشق باشید - محمود

آره این دفه هومن حسابی مایه گذاشته:)

عجب نظر پر معنایی راجع به ازدواج دارین:))


امیدوارم کتاب رو که خوندین ازش لذت ببرین:)

منم موافقم که فقط یه نخ کافیه...اما خیلی وسوسه کننده اس...!:پی

مجتبی جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:48 ب.ظ

سلام
خیلی جالب بود. وقتی دیدم تاریخ دیروز پای نوشته ی شماس گفتم پس حتما این نظر من رو میخونید. اخه من بر عکس خیلی از وب لاگ نویسا اصلا دوست ندارم برای هیچ کس بنویسم.

از پایان داستانتون خیلی خوشم اومد. بخش دود کردن سیگار رو میگم. سیگاری نیستم ولی خیلی حس جالبی دارید. ته دلم یه چیزی داره میخنده ههههههه
hehehehhehehehheh

فقط عاشق کسی شو که بتونی دوستش داشته باشی.

ممنونم ،کاش برام لینک وبلاگتون رو می نوشتین تا میومدم:)

امیدوارم همیشه باعث خنده ی خواننده های این خونه بشم:)

نیما۱۳۹۴ جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ب.ظ http://www.nima1394.blogfa.com

به عنوان یه فرد با تجربه باید خدمتتون عرض کنم ازدواج بعضی از افرا د عشقیه نمی دونم شنیدید میگن عشق وقتی به وصال بینجامد به ابتذال کشیده خواهد شد تو تاریخ هم زیاده فقط عشقهایی ماندگار شده که به وصال نرسیده .تو امر ازدواج یکی دوسالی دو نفره شیرینه ولی بعدش عذاب آور میشه وجود یه کوچولو می تونه زندگی کسالت بار رو از این رو به او رو کنه. پس اونایی که میگن بچه واسمون مهم نیس واسه همون لحظه میگن خدا می دونه یه مدت بعدش چی بگن پس همون بهتر که به هم نرسیدن اینطوری لااقل یاد وخاطرشون کلی عشقولانست

خوبه دوست داشتم یه آدم متاهل هم راجع به این موضوع نظر بده:)
خیلی خوب شد اینا رو گفتین...
اما فک می کنم از اونی که فک می کنین این نرسیدن سخت تر باشه;)

فارeس شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:27 ب.ظ http://my-memories.blogsky.com

سلام
قشنگ نوشته بودی
خوش بحال اون دوستت که همچین هدیه ای نصیبش میشه
موفق باشی

:)
آره خوش به حالش:)
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد