خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

فقط بگو..نمی شنوم!قول می دهم!



با من حرف بزن...

از خودت بگو

از روزگارت


امروز فکر می کردم...

فکر می کردم که کاش دوستی داشتم که برایش می گفتم...

از همه ی چیز هایی که نمی توانم بگویم...

می گفتم و می گفتم...

و او گوش نمی داد

و به من توجه نمی کرد...


شاید وقتی من برایش از همه ی چیزهای ممنوعه ام می گفتم

 او به این فکر می کرد که من امروز چقدر فرق کرده ام

یا رنگ چشمانم چقدر روشن تر شده

یا موهایم را تازه کوتاه کرده ام

یا این لباس تازه چقدر به من می آید

یا از وقتی دانشگاه می روم همه چیز بهتر شده

یا...



و من باز هم برایش حرف می زدم

و او بدون هیچ دلداری به من گوش نمی داد

من حرف می زدم

و او در فکر های خود بود


من به چنین دوستی نیاز دارم

کسی که نشنود

کسی که حرف نزند...


تو هم برای من بگو

قول می دهم گوش ندهم

قول می دهم فقط به چشم هایت خیره شوم

بدون هیچ فکری

فقط باشم تا کسی باشد برایش بگویی

از ممنوعه هایت بگو

من نمی شنوم

از داشته ها و نداشته هایت

من کر می شوم...حتی اگر بخواهی کور هم.

فقط بگو

نمی شنوم!


نیلوفر مهر88



پ.ن

راستش خودم عکس  این نوشته رو می بینم خیلی می ترسم!!وحشتناک!


نظرات 14 + ارسال نظر
نقاب جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ب.ظ http://negha.blogsky.com/

سلام دوست عزیز.

چقدر زیبا می نوسی ...چقدر زیبا می فهمی و چقدر آگاهانه سخن می گویی...اما به قول خود شما ::
""بگو...نمی شنوم قول می دهم""

دوست گرامی تمام جملات و نوشته های زیبایت یک طرف ...عکس های زیبایت وبلاگت را تماشایی تر کرده

بسیار عالی..

ممنونم شما خیلی لطف دارین:)

بازم ممنون

نیما۱۳۹۴ جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:25 ب.ظ http://www.nima1394.blogfa.com


هرچه می خواهد دل تنگت بگو. بگوبا دوستان وبلاگ خون بگو تا دلت آرو بگیره نیلوفر جان. معلومه دل پر دردی داری بااین متن سوزناکت. فقط صدای یه نی کم داره که اشک آدمو دربیاره

:)نه بابا چه دل پر دردی؟!:)
مثله اینکه خیلی تحت تاثیر گذاشتمتون:)

هومن شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 ق.ظ http://hooman68.com

:)

محمود شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:31 ب.ظ http://my-idle-talks.blogspot.com/

کم کم من هم ...

میگم اول کامنتی گذاشتی ترجمش سخت بود بعد یاد گرفتم سری تر جمه کردم
بعضی مواقع سنگ هم آب خواهد شد ! اون وقت به سنگ چه خواهی گفت ؟ توجه نکند ؟

موفق باشی- محمود

منم همین طوری بودم:) کم کم آدم حرفه ای میشه:)

تقریبا فهمیدم چی میگین!اما نه به طور واضح؟!

شما هم موفق باشین:)

محمد مزده شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

ای کاش می شد
بدون اینکه بترسیم فقط بگیم ...
مثل همیشه عالی بود

ممنونم:)

محمود یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:44 ق.ظ http://my-idle-talks.blogspot.com/

منظورم این بود که بعضی اوقات میشود که تا ایییینن حد آدم حرف هایش ممنوعه است .

موفق باشی - محمود

آره بعضی اوقات می شود واقعا:)

مرسی

سیامک سالکی یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:24 ق.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام، خوبی؟
قشنگ بود.

سلام.خوبم
مرسی:)

بهاره یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:33 ب.ظ

فوق العاده ست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خودت خوب میدونی الان که اینو خوندم چه حسی دارم!

:(
مرسی عزیزم:)
من دوس دارم بگی چه حسی داری:)

علیرضا یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:42 ب.ظ http://shadowlessman.blogsky.com/

سلام


بهترین مترجم کسی است که سکوت را ترجمه کند

شعر خوبی بود
موفق باشی

خیلی ممنونم:)

negar دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ق.ظ

wow .kheyli ziba bod azizam. [:S001
man yade tamame lahzehaye khase zendegi miyoftam.age mishebiya man begam u gosh bede.:]

تو فقط بگو.
من نمی شنوم!
مرسی نگاری...خوبی بابا:)؟
مامانت خوبه؟:دی
چند وقته نیستم:پی
بیا بازم اینجا بابایی:دی

shaghayegh سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:04 ق.ظ

salam obji gole.. mna in shereto ba ejazat mizaram too facebookam .. khob ??? boos boos...
kheili ghashang bood khahariii joone khodam....... 23et daram...

سلام عزیزم.باشه خواهری.
me too

زنده وار جمعه 1 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:38 ب.ظ

چه بگویم؟ سخنی نیست.
می‌وزد از سر امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمه‌ئی ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره‌اش
نارونی نیست...

خیلی زیبا بود...ممنونم:)

مهسا سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:16 ب.ظ

به جرات میتونم بگم تا حالا به این قشنگی ندیده بودم.رسما بهم حال داد.واقعا قشنگه.نکته ی مهمش روون بودنشه.خلاصه عالیههههههههههه
باید بگم واقعا با این ذهن خلاقت به یه جایی مثه اینجا نیاز داشتی تا خلاقیتتو به همه ثابت کنی.ماکه برامون ثابت شده بود.واقعا بهت تبریک میگم

مرسی عزیزم..همیشه به من لطف داشتی...
نمی دونم چه جوری تشکر کنم...امیدوارم همیشه چیزایی بنویسم که دوس داشته باشی:)

سپیده دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ق.ظ

عکس ترسناکه
ولی متنت مثل استامینوفن بود برام :)

از این به بعد می تونی به جای خونه ی نیلوفر بگی داروخانه ی نیلوفر:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد