خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

قصه ی من!


 

 

 

من همیشه شاعر بوده ام...

از وقتی که به خاطر می آورم.

نمی دانم چرا؟

 اما همیشه فکر می کنم؛

که خدا مرا برای شاعری آفرید.

 

من هم به همین خاطر شاعری کردم...

 

شعر می نوشتم

برای مادر، پدر، خواهر، دوست ،رفیق...

برای جنگ...برای زلزله زده ها...برای سیل برده ها..

برای کسانی که شادند...کسانی که غمگین...

حتی با خود ِخدا هم شاعری کردم...

 

 

تا تو آمدی.

 

و از آن زمان بود که عاشق شدم!

از آن زمان بود که فهمیدم بدون عشق نمی توانم بنویسم...

از آن زمان بود که؛

 بودن با تو برایم شعر می شد...و نبودنت شعر...

آمدنت شعر...و رفتنت شعر...

خندیدت شعر...و گریه هایت شعر...

تو شعر بودی برای من...داستان نبودی...و شاید به همین دلیل بود که نویسنده نشدم...

شاعر شدم ...چون تو شعر بودی...

 

 

و چه زود تو مرا دیوانه کردی!

 

 

همیشه زیباترین شعرهایم از آن ِتو بود.

 

تو که آمدی دیگر برای هیچ کس شعر ننوشتم...

حتی شعرهایم دیوانه شدند...

 

 

 می دانم که من نتوانستم تو را دیوانه کنم...

اما می دانم لااقل به تو شاعری آموختم...

و این کار کوچکی نیست...فقط خدا می داند که کار کوچکی نیست!

 

می دانم روزی دیوانه می شوی...

دیوانه ی هرکه باشد مهم نیست...

فقط؛

چه زود تو را شاعر کردم...

 

 

به من قول بده؛هیچ وقت برای هیچ کس ِدیگر شعر ننویسی...

بگذارشعرهایت فقط از آن ِمن باشند...

خواهش می کنم!

 

 

نیلوفر.آذر 88



پ.ن

قصه بود فقط!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد مزده چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:47 ق.ظ http://foulex.blogsky.com

قشنگ بود ...
حالا می دونم چرا نویسنده نشدی :)

آفرین پسر خوب!:پی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد