خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

بیست سالگی!



قسمت هایی از شعر های ِاین نوشته از نیما یوشیج و محمدرضا عبدالملکیان است.(با دخل و تصرف)

لطفا به رنگ ها توجه کنید...زیاد!

نمی دونم درباره اش چی بگم...اما جمله جمله اش رو از ته دل نوشتم...

 

 

من آبی و خاکستریم!

 شانزدهم آذرماه 1388

ساعت سی دقیقه ی بامداد!

چشم هایت را ببند

لب بر  این دریچه ی کوچک بگذار

و تنها نفس بکش

نفس بکش

نفس بکش

نفس بکش!

نفس بکش!

نفس بکش!

نفس بکش لعنتی!

نفس بکش !

نفس...!

دکتر سرش را تکان می دهد

پرستار سرش را تکان می دهد

دکتر عرقش را پاک می کند

و کوه های سبز

بر صفحه ی مانیتور

کویر می شوند

 

و دره ها کویر که شدند...

من آبی و خاکستری می شوم...بیشتر خاکستری...

حتی هنوز نفس نفس می زنم...

 

نیلوفر ِ آبی:حالا دیگه  من هم با تو موافقم...در امتحان بعدی ورقه هایمان را سفید می دهیم...

نیلوفر ِخاکستری:ولی من فکر می کنم دیگر امتحانی در کار نیست...

_ولی  دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست...

_من که خیلی وقت است پیر شده ام...

_نیلوفر، دنیای ما کوچک تر از آن بود که فکر می کردیم...مخصوصا در این روز های آخر...

_اما هرچه هست دنیای ماست...هرچقدر کوچک...

_اما من امروز فهمیدم چقدر زود تمام شدیم...فهمیدم هرچقدر هم که سعی کنیم محکم باشیم...بعضی وقت های خاص نمی توانیم جلوی اشک هایمان را بگیریم...

_اشک هایم را دوست دارم...هرچقدر هم که ناگهانی باشند...هرچقدر هم که پیر و خسته باشم از این زندگی...هرچقدر هم که سعی کنم محکم باشم ولی نتوانم...

_وقت آن شده نیلوفر ،که بدانی این روزها همان قدر که فکر می کردی عجیب بودند...حتی بیشتر!

_حتی خیلی بیشتر!

حالا قبول می کنی...جاده ها به جایی نمی رسند؟...این بار از مسیر رودخانه برویم...؟_

_من جاده های رفته را ترجیح می دهم با همه ی فراز و نشیب هایش ...با اینکه می دانم بن بست ترین جاده های جهانند...با اینکه می دانم برگشتی ندارند...

_اما حیف نیلوفر...حیف که تو به جاده های تازه عادت نمی کنی...حیف که عادت نمی کنی...حیف که به همین زندگی دل بستی...حیف که باور نمی کنی جاده های رفته به جایی نمی رسند...حیف که به انسان های تازه نه عادت می کنی و نه اعتماد...حیف نیلوفر...

واقعا حیف...._

چه ناگهان ِقشنگی

و ناگهان دیدم

که شکل کودکیم سرکشید از بن کوه

و شکل کودکیم روی شاخه های بلوط

و شکل کودکیم روی شانه های پدر

و شکل کودکیم عطر تازه ی شبدر

و گوسفندی بود

برای آنکه نوازش کند نگاهم را

و گیوه ای رنگین

برای آنکه دلم را به جستجو ببرد

 

نگاه کردم و دیدم چقدر تـنها بود

و شکل کودکیم روی بام ِتابستان

تمام شب به سراغ ستاره ها می رفت

و مادرم هر صبح

مواظب من و خواب ستاره هایم بود

خروس ِصبح نمی دانست

همیشه سرزده می خواند

و هیچ فکر نمی کرد

که شکل ِکودکی ِمن دوچرخه ای کم داشت...

 

_حالا که این طور است می خواهم  دوباره پرده ها را  بکشم ،بی حوصله ی هیچکس، به گوشه ای بروم

سر بر زانو بگذارم و

فکر کنم

به روزی که نخواهد آمد...

 

_نه این طور نباش...حتی روزهای نیامده را دوست داشته باش...

عشق ِمن!...روزهای سرسبز را...تو فقط میدانی...می دانی چه در سینه دارم...فقط تو میدانی... ببین :

موسم ِنیلوفران در پشت ِدر مانده است

موسم ِنیلوفران٬یعنی که باران هست

                                   یعنی یک نفر آبی است

موسم ِنیلوفران یعنی

                        یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی

 

_ولی نیلوفر...

جای ِمن خالی ست

جای ِمن در عشق

جای ِمن در لحظه های بی دریغ ِاولین دیدار

جای ِمن در شوق ِتابستانی ِآن چشم

جای ِمن در طعم ِلبخندی که از دریا سخن می گفت

جای ِمن در گرمی ِدستی که با خورشید نسبت داشت

جای ِمن خالی ست...

 

_خواهش می کنم نیلوفر بس کن...فقط ...بخواب...دیگه چیزی نگو...خواهش می کنم...

سرت رو روی شونه ام بذار...چشمات رو ببند...

 

_این بار هم باشه...این بار هم ...باشه...

فقط اگر در کرانه ی کارون شاعری را دیدی

که در جست و جوی هفده سالگیش بود

بیدارم کن!

_   ...

  قول می دم بیدارت کنم...مثل ِهمیشه...

               بخواب...

                         لالا لالا...گل ِ نازم... لالا لالا

لالا لالا لالایی کن نگات اینجا باهامه
لالا لالا لالایی کن سرت رو شونه هامه

                    لالا لالا ...گل نازم لالایی

                                 تو هستی محرم ِرازم... لالایی

لالا لالا لالایی کن نگات اینجا باهامه

لالا لالا لالایی کن سرت رو شونه هامه...

...

...

... ... ... ... ... ... ...

...

..

نیلوفر...قرار نشد گریه باشه ها...من زیاد تو اون دنیا نمی مونم...تا تو از خواب بیدار بشی برگشتم...زودتر از اونی که فکرشو کنی...می شود برگشت...اشتیاق چشم هایم را تماشا کن...

.

.

.

فقط بگو وقتی برگشتم کجا پیدات کنم؟

نیلوفر؟

خوابـِت برد؟

بخواب..لا لا لا...می دونستی وقتی می خوابی بیشتر دوسـِت دارم...همیشه بخواب...می دونم تو از مرزها بدت میاد ...اما حیف که مرز ها تمام نمی شوند...

 

نفس!

 نفس!

نفس!

نفس بکش!

نفس بکش!

کوه های مانیتور دوباره سرسبز می شوند

پرستار لبخندی میزند:دکتر برگشت...برگشت...

دکتر زیر لب: خدایا شکرت...

و

من دوباره به این زندگی بر می گردم...

 

 

اما چیزی بر شانه ام سنگینی می کند...

 

 

تولدم مبارک!


به روایتی بیست ساله شدیم!

 

 

 

 

 


&&&




و میدانم که “عشق “‌ ،‌  صدای قهقهه ی  دو جوان خندان

یا انگشتان حلقه  شده ی  دو  فارغ از عالم ِ‌ قدم زنان در کوچه های باران زده نیست ..  نیست

که از خود گذشتنی ست همچون تجربه ی ” مرگ “  .

 

سهم من از همه ی کسانی که دوست دارم همین است...سهمم همین چند سالیست که می گذرد...خودم خوب می دانم...فقط وقتی همه چیز تمام شد...و مرگ نام مرا پرسید قول بده برای یک بار هم که شده آنقدر به من نزدیک شوی تا در گوشــم بگویی:همین زندگی نیز زیبا بود...و من قول می دهم که باور کنم...




Niloo



پ.ن

دارم برای فردا یه پست می نویسم...شاید نوشته ی خوبی از آب در اومد

مسنجرم قطعه!شما چطور؟!اعصابم خط خطی شد!

*.*









منتظر کس دیگه ای بودین؟

به هرحال جز من کسی اینجا نیست!!!!









پ.ن

یعنی الان این قدر کنجکاوم بدونم داری چیکار می کنی و به چی فکر می کنی...!


پ.ن

خب یه کم هم به من فکر کنین...مگه با این سر و صدا میذارین آدم بخوابه؟!!داره دیگه گریم میگیره!



پ.ن

دروغ گفتم!من خیلی حسودیم میشه!!!من خیلییییییییی حسودیم میشه!!!!!!خیلییییییییییییییی



پ.ن

دلم تنگ شده!



نقاش!


یه سوال !!!

من تو این نقاشی کدوم یکی ام؟!مامانه یا دختر بچه؟




پ.ن

مموش میگه سرش درد گرفته از بس این آهنگ رو گوش داده:(

اما خودش هم می دونه بر نمی دارمش!


مرگ زندگی!


اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می کند و نام تو را می پرسد

بیا در گوشــَت بگویم

همین زندگی نیز

زیبا بود








پ.ن:

ازفردا هم یه آهنگ تولد برای همه ی آذریا رو بلاگمه:)

عاشقانه ی آرام...



اول اینکه یادم رفته امروز برم دانشگاه!



دوم ؛ مجموعه ی دوم عاشقانه های آرام که همگی از محمد عربیار محمدی هستن:




صدای پای تو را می دهد قالی

برگرد...


 

این ستاره ها که می چینی

دکمه های پیراهن من است

نترس

همه ستاره ها را بچین...

 

 

 


حتما گورستان ها هم جای زیبایی برای قرارهای عاشقانه می شوند

می شود یک قبر دو طبقه داشته باشیم

بگذار من

پایین بخوابم...

 

 

دیشب سنگ فرش های پیاده رو را

که می شمردم دوتایش کم بود

حتما کسی خواسته جای کفش های تو را بدزدد

تا من شعری برای خواندن نداشته باشم و

راه خانه را گم کنم...

 

 

 

راستی دیشب برای خدا فال قهوهگرفتم

حال  تو خوب بود

و خدا دلش برای اتاق کوچک من تنگ...

 

 

 

خود را قبل از اینکه این نامه را بخوانی سوزانده ام

با کبریتی

که بوی درخت جلوی خانه شما را می دهد...

 

 


بادبادک ها را باور کن

آنها تنها پرنده هایی هستند

که نمی دانند پرنده اند...

 

 

 



من به چشم های قهوه ایت خیره که می شوم انگار

در تمام کافی شاپ های جهان

سیگار کشیده ام...

 

 

 

 

 

روز جهانی امروز!




به مناسبت روز جهانی امروز...تقدیم به هرکسی که اول بخواند!

 

 

بذار فک کنم این همه روزهایی که تنها بودم و بودی با هم بودیم...


بذار فک کنم این همه روزهایی که سعی می کنم کم نیارم...که سعی می کنم فکر کنم من مرد ِخونه ام!...که سعی می کنم فکر کنم  به هیچ کسی نیاز ندارم...همه ی این روزها ؛ من یه دختر بچه ی 14 ساله بودم...که برای اولین بار گفتن خودت می تونی تنها بری کلاس زبان،بذار فک کنم تنها مشکلم  این بود که از تنها رفتن می ترسیدم...نمی دونم این دختر 14 ساله دیگه کی قراره به تنها قدم برداشتن، به تنها رفتن...به تنها اومدن...حتی به تنها فک کردن،عادت کنه!ولی مطمئنم عادت می کنه!


بذار فک کنم هنوز هم تو راه ِرسیدن به کلاسمم!


بذار فک کنم که چند روزه که فقط پام خواب رفته، برای همین نمی تونم ادامه بدم،وگرنه مشکل دیگه ای نیست!


بذار خودم رو گول بزنم!


بذار فک کنم اولین روزی که رفتم مدرسه گم شدم...و دیگه هیچ کس منو پیدا نکرد...


بذار فک کنم من هم مثل همون دختره ی تو داستانم ؛که مامانش 30 سال پیش قرار بوده که بیاد دم در مدرسه دنبالش...اما نیومده...و هنوز منتظره مامانشه...بذار هنوزم سر کوچه رو نگاه کنم با این امید که ماشین بعدی که میاد مامانمه...


بذار وقتی که می بینم  یه دوست که خیلی بهش اعتماد داشتم نامردی کرده ،سعی کنم بغضم رو قورت بدم....و وانمود کنم که هیچی نشده،طوری برخورد کنم که  اصلا برام مهم نبوده.و به صحبتم ادامه بدم.


بذار این قدر وقتی میرم با مامانم بیرون غر بزنم،که حالم از خودم به هم بخوره!


بذار اون قدر مرد ِاین زندگی ِلعنتی شده باشم که وقتی کسی چیزی می گه یا ازم ایراد می گیره دوس داشته باشم جمجمه اش  رو خورد کنم!


بذار دوباره وقتی که بابا میاد،اون قدر عصبی باشم ،تا نفهمه که چقدر هنوز بچه ام و چقدر دلتنگ و چقدر کم حوصله شدم!


بذار منطقی نباشم!بذار منطقی نباشم!بذار فکر کنم  که همه ی اطرافیانم دارن اشتباه می کنن!بذار اشتباه کنم!


بذار برم!


بذار وقتی دفتر خاطرات سالهای دبستانم رو می خونم اون قدر سنگدل شده باشم که اصلا گریه نکنم!


بذار وقتی که یه دوست قدیمی میاد بهم می گه :خیلی عوض شدی تو این 2 سال..چقدر سنگدل و بی احساس شدی فقط بهش نگاه کنم و فکر کنم احساس به چه دردی می خوره؟!


بذار این قدر محکم شده باشم که دیگه هیچ شعر عاشقانه ای ننویسم!

 





اما من می دونم که تو نمی ذاری...

 

 




پ.ن

به خواستگاریت که بیایم

پیراهنی گل  گلی می پوشم

تا کسی نفهمد هنوز زمستان است!!






تنها صداست که می ماند!





بهت گفته بودم؛صدات منو دلگیر می کنه...

حالا من با این دل گرفته که صدات رو کم داره،چه کنم؟






پ.ن

شعر پست قبلی رو خیلی دوس داشتم خودم...ولی می دونم که خیلی ضعیف بود...برای همین فعلا برش داشتم شاید بتونم ادیتش کنم...اگر روزی حالم مساعد بود...


پ.ن

چند وقته حالم خوب نیست..نمی دونم چم شده!یعنی خوبم ها!ولی خوب نیستم!

سفر بدنبود...فقط جای خالی خاله بیداد می کرد...تمام درختای خونشون میوه داده بود...خرمالو و نارنج...نرگس هاشون دوباره گل داده بود...اما فقط خاله نبود...

خیلی کسایی رو که دوس داشتم دیدم...خیلی خوشحالم از این بابت...

مرسی از همه ی دوستای گلم که برام آرزوی سفر خوبی رو کرده بودن:)

قربون همتون:)

...........

اینم امروز نوشتم!

توی دنیای من جنگ شده!:)






این جنگ ،جنگ ِمن نبود واقعا!


                                                   نیلوفر.هشتم آذر. ساعت18:38

سفررر

دارم میرم سفر..شاید تا یه هفته...نمی دونم حکمتش چیه؟اصلا دوس ندارم برم...اما کسانی هستن که نیاز به همسفر دارن...


یه سوال:


اگه بهتون بگن هر آرزویی که روز تولدتون می کنین برآورده میشه شما چه آرزویی می کنین؟(فقط یکی)






پ.ن

دلم برای همتون تنگ میشه...همتون رو دوس دارم...به قول فاطمه:به خدا من معتادم...معتاد همتون...

پ.ن

یه شعر نوشته بودم برای این سفر که یهو پرید!نزدیک بود غش کنم از ناراحتی

پ.ن

نظرات رو برگردم تایید می کنم دوستای عزیزم


پ.ن

قبل سفر یه شعر هم تقدیم:

شال گردن جدیدم را دیده ای؟

از شال گردنم متنفرم

جای دستان تو را گرفته

روی شانه هایم سنگینی می کند...

اما همیشه همراه دارم...شال گردنم را...


تا لااقل اگر سنگینی می کند

جای خالی دستانت را زیاد احساس نکنم...

نیلوفر.آذر88