خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

باید امشب بروم...




اگر دیر بیایی ؛

باد رویا ها را با خود خواهد برد...





پ.ن

ما را نشانه رفته اند!

پ.ن

میگن آدم قبل از اینکه بمیره خودش احساس می کنه...


پ.ن

_من کار احمقانه ای دیشب کردم...

_چی؟

_من تمام شب با ژاکت تو خوابیدم...می خواستم با تو باشم!




نظرات 3 + ارسال نظر
محمود پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:38 ب.ظ http://www.my-idle-talks.blogspot.com

آخی نازی ... واقعا ؟ همین روز هاست که زنگ خانه ات را بزنند ...
محمود

واقعا واقعا که نه...ولی چیزی در همین حوالی!
خانه ی ما تنها چیزی که ندارد زنگ است!:پی

حامد پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:16 ب.ظ http://www.rose-abi.blogfa.com

سلام نوشته ی خیلی زیبایی بود جای تفکر داشت چون حسی رو به آدم منتقل میکرد .

خوشحال میشم یه سری هم به من بزنی . ممنون .

ممنونم لطف دارین

حتما:)

Uncreated پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:47 ب.ظ

دلم برات تنگ شده...:(

من هم هم هم هم هم...خیلی زیاد:*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد