خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

و الله بزرگ تر از این حرفاست!



الان ساعت یازده شبه...یعنی یازده و یک دقیقه دقیقا...

فقط می تونم بگم خدایا شکرت...

ساعت تقریبا شش بعد از ظهر بود که زدم به یه مرد...بلوار ِجانباز...سرعتم زیاد بود....و من نمی دونم چطوری خدا رو شکر کنم...چون الان صحیح و سالمه...خدایا با وجود اینکه اون لحظه خیلی حس کردم تنهام ولی لااقل تو یکی همیشه هستی تا بهت تکیه کنم...

جانباز یه خیابونه که میرسه به بزرگراه و سرعت معمولا توش زیاده...منم تو لاین سرعت بودم...یه دفعه دیدم یه نفر از پشتِ  یه ماشین بزرگ اومد جلوم و پشت به طرفی که ماشینا میان  بی حرکت وسط خیابون وایساد!! دستم رو گذاشتم رو بوق و پام رو روی ترمز...ولی بازم قبل از رسیدن بهش نتونستم ترمز کنم...و خورد به ماشین... افتاد جلوم...تنها کاری که کردم این بود که دستم رو گذاشتم جلوی دهنم...حتی نتونستم جیغ بکشم...نمی دونم چجوری پیاده شدم...ولی وقتی دیدمش خیلی ترسیده بود...خیلی زیاد...چشماش طوری بود که حتی نتونستم بگم چرا وسط خیابون وایسادی؟ بعد مردم ریختن و نشوندنش رو جدول...چیزیش نشده بود...فقط یه کم دستش کبود بود...ماشینو بردم کنار خیابون...چهار ستون بدنم می لرزید...بهش گفتم سوارشه ببرمش بیمارستان فارابی...مردم هی می گفتن که این مشکل داره...اولش نمی فهمیدم چی می گن...بعدش یکی از مردایی که معلوم بود پسره رو می شناسه بهم گفت که پسره مشکل روانی داره...تازه فهمیدم چرا اون طوری وسط بلوار وایساده...نمی دونستم چی کار کنم...گفت لااقل می خوای ببریش بیمارستان یکی از فامیلاشم ببر...خونشون نزدیک بود...سوارش کردیم و رفتیم طرف خونشون...معلوم بود وضعشون خوب نیست...مثه اینکه فقط یه مادر ِ پیر  داشت...مادرش رو که دیدیم اون آقایی که باهامون بود براش توضیح داد که چی شده...بعد از پسرش پرسید:مادر سعید جان چیزیت شده؟

سعید هم گفت: نه چیزیم نشده...مادرش گفت :مگه نگفتم نری اون طرفا...سرش رو انداخت پایین...من هم هرچی اصرار کردم نیومدن بریم بیمارستان...خیلی اصرار کردم...می ترسیدم خونریزی داخلی چیزی داشته باشه...اما قبول نکردن...شماره تلفنم رو دادم...و برگشتم...خیلی نگران بودم...نمی دونم چی بود که باعث می شد بلرزم...ترس نبود...یاد هم گرفتم تو این موقعیتا گریه نکنم و محکم باشم...پسره خیلی معصوم اومد به نظرم...با اینکه سنش هم زیاد بود اما مثه بچه ها بود...خیلی دلم گرفت...نمی دونم از چی؟

 

یه ساعت بعد دوباره با بابا رفتیم ببینیم حالش خوبه یا نه؟ که خدا رو شکر خوب ِ خوب بود...فردا هم باز قراره بریم بهش سر بزنیم...می خوایم شیرینی هم براشون ببریم...

خدایا امروز نجاتم دادی....

اگه پشت سرم یه ماشین دیگه بود وقتی ترمز می کردم ، مطمئنا هم اون هم خودمون الان دیگه نبودیم...اگه نمی دیدمش و حواسم نبود...اگه نمی تونستم زود ترمز بگیرم...و هزار اما و اگر دیگه...

فقط خوشحالم که همه چیز به خیر گذشت...

خوشحالم که خدایی هست که بشه پیشش دعا کرد...

خوشحالم که خدایی هست که بشه ازش محبت و توجه و تکیه گاه خواست...

خدایی که همیشه هست...



پ.ن:

دنبال بازیچه ی گم شده ای

 تمام سوراخ سنبه های خانه را گشته ام

 نیست

 گویا من بزرگ شده ام مادر

 باورمی کنی؟

.

.




 پ.ن:

 

من؛

 

نفس عمیق!

 

 ..کمی مکث از سر دلتنگی و باز

 

دنبال باقی روز دویدن

 

 

من؛

 

نگاه به کوچکی ِ دست هایم و

 

آنها را به شکل مشت

 

 در جیب فرو بردن

 

 

من؛

 

در کوتاهی راه ِبین ِ

 

کوه ها و آدم ها رفتن و برگشتن

 

 

 

- و لبخندکی از سر یاس

 

روی لب های تنهایی -

 

 

من؛

 

راه حل ساده ای که هیچوقت

 

تا پایان وقت قانونی آزمون

 

به ذهنت نمی رسد

 

 


پ.ن:دلم یه خواب طولانی می خواد




پ.ن

صدای گم شده در بادم را

 انتظار پاسخی نیست

 نگران نباش.

 به هر چه که هست خو کرده ام و از هر چه که نیست

 بی نیازم.



پ ن ها از اینجا ست!

نظرات 4 + ارسال نظر
علیرضا(غریبه) دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ

تیتر مطلبت جای هیچ حرفی نمی زاره
خدا رو شکر
شاد باشی....
امیدوارم قبل از اینکه مراقب ها بگن ورقه ها بالا، به ذهنش برسه
شاد باشی

اوهوم...

مرسی علیرضا جان :)

سارا دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:34 ب.ظ

منم خوشحالم که بالاخره بنده ای رو دیدم که شاکر باشه!
این روزا تو هر وبلاگی که سر می زنم میبینم بعضیا خدایی خدا رو هم زیر سوال می برن

خدا رو شکر برای این که دوست خوبی مثه تو پیدا کردم:)

شاهین سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ق.ظ http://rooooozidigar.persianblog.ir

سلام عین همین جریان رو تجربه کردم با بچه 7ساله که افغان بودن...تا بیمارستان هم رفتم .....اما خدا با من بود....حست رو قشنگ بیان کردی..چون دیدم و حس کردم بهت حق میدم..موفق باشی..قابل دونستی بیا وبلاگ خودت...از سوسه اومدم!

:)
ممنونم.شما هم موفق یاشین

vivir سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:48 ب.ظ http://beautifulwinter.persianblog.ir/

خدا رو شکر که به خیر گذشته!

خدا رو شکر:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد