خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

دست های من پر از ستاره است...ببین...




چند وقت پیش کتابی خریدم:


بخش هایی از صحنه دوم نمایشنامه: داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد".

نوشته ی: " ماتئی ویسنی یک".




: بگو آ.
- آ.
: مهربونتر، آ.
- آ.
: آهسته تر، آ.
- آ.
: من یه آى لطیف تر میخوام، آ.
- آ.
: با صدای بلند اما لطیف، آ.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی دوستم داری.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی هیچ وقت فراموشم نمیکنی.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی خوشگلم.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای اعتراف کنی خیلی خری.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بگی برام میمیری.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی بمون.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی لباساتو درآر.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی.
- آ.
: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی سلام.
- آ.
: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خداحافظ.
- آ.
: بگو آ، مثل اینکه ازم بخوای یه چیزی برات بیارم.
- آ.
: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خوشبختم.
- آ.
: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی دیگه هیچوقت نمیخوای من رو ببینی.
- آ.
: نه، اینجوری نه.
- آ.
: ببین اگه به حرفم گوش نکنی دیگه بازی نمیکنم.
- آ ...
: پس بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمیخوای من رو ببینی.
- آ ...
: آهان، حالا خوب شد. حالا بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی بدون من خیلی بد خوابیدی، که فقط خواب من رو دیدی، و صبح خسته و کوفته بیدار شدی بدون اینکه هیچ میلی به زندگی داشته باشی.
- آ ...
: آهان. بگو آ، انگار که میخوای یه چیز خیلی مهم بهم بگی.
- آ.
: بگو آ، انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.
- آ.
: بگو آ، انگار که میخوای بگی فقط با آ حرف زدن خیلی عالیه.
- آ.
: ازم بخواه که بگم آ.
- آ.
: ازم بخواه که یه آی لطیف بگم.
- آ.
: ازم بخواه که آهسته یه آی لطیف بگم.
- آ.
: ازم بپرس همون قدر که دوستم داری، دوستت دارم؟
- آ؟
: بهم بگو که دارم دیوونت میکنم.
- آ.
: و اینکه دیگه حوصله ات سر رفته.
- آ.
: خب، من قهوه میخوام ؟
- آ؟
: معلومه که میخوام.
- آ ؟
: آره یه قند کوچولو، مرسی.
- آ ؟
: نه خودم دارم.
- آ ؟
: فعلا نه، مرسی.
- آ ؟
: نمیدونم ... شاید ... ترجیح میدم امشب خونه غذا بخوریم.
- آ.
: باشه، ولی آخه سُسش رو داریم؟
- آ.
: پس بریم بیرون.
- آ.
: پس همینجا بمونیم.
- آ ...
: بیا اینجا ...
- آ ...
: تو چشام نگاه کن.
- آ.
: تو دلت یه آ بگو.
- ...
: مهربونتر.
- ...
: بلندتر و واضح تر، برای اینکه بتونم بگیرمش.
- ...
: حالا یه آ تو دلت بگو، انگار که میخوای بهم بگی دوستم داری.
- ...
: یه بار دیگه.
- ...
: یه آ تو دلت بگو، انگار میخوای بهم بگی هیچوقت فراموشم نمیکنی ...
- ...
: یه آ تو دلت بگو، انگار میخوای بگی خوشگلم.
- ...
: حالا میخوام یه چیزی ازت بپرسم ... یه چیز خیلی مهم ... و میخوام تو دلت بهم جواب بدی. آماده ای؟
- ...
: آ ؟
- ...
: ...
- ...




پ.ن:

یاد یه زمانی افتادم...یاد بازی هامون!


پ.ن:

    آ   !  تا آخر دنیا !


پ.ن:

دوس دارم این نمایشنامه رو بازی کنم!گرچه هیچ وقت بازیگر خوبی نبودم!


پ.ن:

دوباره...



برای همه ی پرستو های دنیا




در تنهایی هام

به همه ی پرستو های دنیا فکر می کنم

 

مخصوصا به آن دو پرستو که همیشه پشت پنجره ی اتاقم  بودند...

همان هایی که هیچ وقت نشد اهلی شان کنم ...درست مثل تو...

 

خب من از همان اول هم خوب بلد نبودم !

پرستو ها را نمی شناختم

 

اما  دلم بزرگ بود...

ترسو نبودم

 

بعد ها فهمیدم؛

پرستو ها را اهلی نمی شود کرد...

مخصوصا وقتی خودت اهلی نباشی !

 

خب نه تنها من اهلی نبودم

تو هم برای خودت یک پا  پرستو بودی...

 

هر دو پریدن بلد بودیم...

 

 گاهی فکر می کنم چرا باید دو پرنده با هم آشنا شوند؟

چرا ؟

شاید اگر یکی از ما شکارچی بود ،

شاید اگر یکی از ما پرنده نبود...خزنده بود،چرنده،یا حتی جهنده ... همه چیز بهتر می شد !

 

 

بد تر از همه این بود که تو پرستو بودی و من پروانه! هیچ کدام اهلی نبودیم!


ببین بال های من مثل تو نیست...زود ترک بر میدارند ...زود می شکنند...



نیلوفر.فروردین 89





بدون شرح

چرا نمی فهمین خب؟

من حالم خوب نیست...سرما خوردم...نمی تونم درست نفس بکشم...اعصابم خورده...دوس دارم دو ساعت با آرامش بخوابم...این قدر منو اذیت نکنین...از همتون بدم میاد...از همتون...این قدر منو اذیت نکنین...می فهمین؟!




پ.ن:فقط دوس دارم یه کم آروم باشم...خیلی قبولش سخته؟



پ.ن:مشخصه که قاطی کردم!!!



پ.ن:نظرات رو بعدا تایید می کنم!










اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

و

به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

.

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش کرده بودی

چتر آورده بودی

و من غافلگیر شدم

 

سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

.

و سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد

.

و

و

و

و

چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی

و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم

.

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم

تنها برو

.

.




پ.ن:این آپ رو وقتی عصبانی بودم نوشتم...منظور خاصی ندارد!شعر مال ِ من نیست!از اینجاست!



پ.ن:دلم گرفته مثه سگ!!!



پروانه




به کجا می‌رسند

این خطوطِ بی سرانجام
از این شاخه‌هایِ تُهیِ دست‌هام
فالم را نه...
دستم را بگیر!







چند روز پیش فالی گرفت برام یک کولی...از اینا که به پبشونی ِ آدم خیره می شن...همه چیزش درست بود غیراز یک جمله:

یکی هست که مثه پروانه دورت میگرده دخترم!


پروانه جان!



پ.ن:پروانه!


پ.ن:توی یک وبلاگی کسی برای کسی دیگر می نویسد و صدایش می کند:عشقم، هیجانم،شکنجه ی جانم! لطیف بود پسر!خیلی!


پ.ن: عکس ندارد!


پ.ن:من دلم می خواد بشینم و همین الان گریه کنم!



زمان (2)





من ترسیده بودم

ترسیده بودم تو بین جمعیت گم شده باشی...



ناگهان...

ناگهان این دست های تو بود که روی چشم هایم قرار گرفت

همان دست هایی که می شناختم



تو یادت بود که عاشق ِ غافلگیر شدنم

یادت بود...





نیلوفر .فروردین 89









پ.ن

این شعر برام خیلی ارزش داره!

پ.ن

این شعر ادامه ی این یکی شعر است!


زمان






ایستگاه قطار پر بود از کسانی که چشم انتظارند

و من دوباره با همان دسته گل سفید

که مدت هاست خشکیده است

توی همان ایستگاهی که روزی هم را بوسیده بودیم

ایستاده ام

و به این فکر می کنم که چه طعمی داشت لب هایش؟

ولی این بار قطار آمد

آن قدر به انتظار عادت کرده ام که

نمی توانم پیاده شدنت را باور کنم

آرام آرام از پله ها پایین آمدی

دوباره همان کسی که روزی می شناختم...

اما  در دستان ِ تو

یک دسته رز ِ سرخ  بود

تازه ی تازه...

خجالت کشیدم از گل های خشکیده ام

که" زمان" آنها را پژمرده کرده بود...

ترسیدم مرا با این لباسهایی که

 گرد ِ غربت و صبر بر رویشان نشسته است ببینی...

ترسیدم موهای آشفته ای  را که سال هاست در باد تکان می خورند ببینی

ترسیده بودم...

و نمی دانم چطور بین جمعیت گم شدی؟

نمی دانم چه شد که به یاد نیاوردی کجا ممکن است باشم....؟

نمی دانم چرا از یاد برده بودی که رز ِ سرخ دوست ندارم...؟

نمی دانم چرا ترسیدم و نتوانستم خودم را به تو برسانم...؟

زمان...

این زمان ِ لعنتی همه چیز را خراب کرد.

 

نیلوفر.فروردین 89


بیا





بیا واز خیر خواندن خواب و تعبیر ترانه ام بگذر
تو که از بادیه ی بادها برنمی گردی
دیگر چه کار به کار عطر گلاب گریه های من داری ؟
بگذار شاعری
در این سوی سیاهی مدام خواب تو را ببینید
مگر چه می شود ؟
چه می شود که هی بگویم بیا و نیایی ؟
من به همکلامی با کاغذ
و همین عکس سیاه و سفید قاب خاتم راضیم
تو رضایت نمی دهی ؟
باور کن گریستن تقدیر تمام شاعران است
کوچه را ببین
هنوز آن غول زیبا در مهتابی خاموشی خود می گرید
آنسو ترک زنی تنها در غربت آینه
و این سو شاعری از اهالی آفتاب
دیگر به کجای ابرها بر می خورد
که من هم بی امان برای تو ببارم ؟
می بخشی ! گلم
همیشه می خواستم بی علامت سوال برایت بنویسم
اما اضطراب تپش های ترانه که مهلت نمی دهد
دیگر برو ! بانوجان
دل نگران هم نباش
شاخه ی شعر هیچ شاعری
در شن باد بغض و شب بیداری ریشه نخشکانده است
من هم پیش از پریدن پروانه ها نخواهم مرد
قول می دهم فردا
کنارهمین دفتر خیس منتظرت باشم
در هر ساعت از سکوت ترانه که بیایی
مرا خواهی دید
قول می دهم


یغما گلرویی



 

دومین پست امشب!

 

 

 

گاهی چشم آدم برق می زند...این زمان ها اگر کسی حتی نباشد که برق چشمانت را ببند...ولی تو باز هم می دانی که اتفاق مهمی افتاده...برق چشم ها چیزی نیست که از سر ِ عادت باشد...

گاهی برق چشمانت وقتی کامل می شوند که آرام آرام کمی اشک هم تویشان حلقه بزند...و این قدر اشک هایت واقعی و سنگین باشند که حسشان کنی...و دوست نداشته باشی حتی یکی از این اشک ها را حرام کنی...همان بهتر که توی چشمهایت بمانند..

گاهی چشم آدم که برق می زند...نه به خاطر دیدن ِ یک تصویر خاص...بلکه برای ندیدن ِ یک انتظار ساده بوده....

گاهی وقتی چشم هایم برق می زنند دوست دارم کسی باشد که بگوید:"هِی دیدی؟" و من بپرسم: "چی؟"

و همان کسی که هست؛ آرام بگوید:"گاهی چشم آدم برق می زند..." و دیگر چشم از من برندارد.

و من هر روز خودم را در آینه که می بینم  چشم هایم این قدر برق می زنند که  دیگر نمی توانم چشم از خودم بردارم...

 


 

داشت گریه می کرد...

 



دارد گریه می کند،می روم کنارش می نشینم،چیزی برای دلداری ندارم،حرف هایش را می فهمم،فقط دستش را روی دستم می گذارد و حرف می زند،همیشه در همین زمان ها لال می شوم،نمی دانم به چی فکر کنم،فقط خوب می فهممش،تنها چیزی که از دهانم خارج می شود پس از درد و دل های او این است:"به درک".

می گویم برود و به کارهایش برسد،همه چیز را مرتب می کنم،و در ذهنم به دنبال چیزی می گردم،اما مثل همیشه هیچ چیز پیدا نمی شود...دارم فکر می کنم...فکر...