خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

دخترانه!





دخترها  وقتی می ترسند

وقتی خسته اند

وقتی دلشان گرفته و هیچ کس پیششان نیست

تازه زیبا می شوند

تازه می شود درباره شان شعر گفت...

 

تو وقتی خسته ای، وقتی گرفته ای

همان لاک ِ قرمز تیره ات را بردار

اول ناخن های ِ پایت را لاک بزن

بعد با یک لاک ِ روشن  ِ صورتی

دست هایت را

 

بعد هر چند دقیقه ای یک بار دست هایت را نگاه کن

 

اصلا بیا همین امروز را دامن بپوش

یک دامن ِخاکستری ِ تیره

که پایینش گلدوزی سفید دارد

 

بعد پیراهن ِ خاکستری و زردت را بپوش

گوشواره هایی را که تازه خریده ای هم

 

بعد موهایت را اتو کن...و به این فکر کن کاش موهایت صاف بودند

بعد به این فکر کن چرا موهایت زود بلند نمی شوند

بعد هم کلی دلتنگی کن برای موهای بلندی که تا کمرت می رسید

 

وقتی هم که گوشه ی لاکت با شانه ی موهایت کنده شد کلی غمگین شو

فکر کن همه چیز خراب شده...

و دوباره با حوصله  گوشه اش را درست کن

اما می دانی ته ِ دلت، که دیگر مثل ِ اولش نیست

اما به خودت دلداری بده...

 

بعد خط چشمی را که خیلی دوست داری بردار

دوست داری بهتر از همیشه شود....

و می شود

بعد هم به این فکر می کنی که چرا بعضی وقتهای ِ خاص

 که دوست داری خط ِ چشمت عالی شود ، مثله امروز نمی شود؟

 

بعد رژ لب ِعسلی را که همرنگ پوستت است بردار...

همان طور که دوست داری روی ِ لب هایت بکش

و به این فکر کن که کاش می شد هیچ وقت پاک نشود

همین

بقیه ی روز بعضی از غم هایت را ، با زیباییت سبک کن...

آرام باش... و به این فکر کن وقتی تنهایی چقدر زیبایی...زیبا...

وقتی خسته ای...وقتی ترسیده ای...


نیلوفر



پ.ن

هیچگاه به خیالم نمی رسید که با تمام جانم بگویم «التماس» ِ دعا...

التماس دعا



من چنانم که نمودم دگر ایشان دانند...



شرمنده ی همه ی دوستای خوبم هستم که مدتیه بی معرفت شدم بهشون سر نمی زنم...مثله همیشه فقط می تونم بگم ببخشید... بازم سال جدید مبارک...








مادربزرگ می گفت:

در عمق صندوق بی قفل خود
نشان و نقشه ی دیار دوری را نهان کرده است
که در آنجا
بادی از بیشه ی بوسه ها نمی گذرد


می گفت وقتی در آن دیار

نام سار و صنوبر را فریاد می زنی
کوه ها صدای تفنگ و تیشه را برنمی گردانند


آنجا

سف سبز سپیدارها بلند
و حنجره ی خروسها
پر از صدای فانوس و صبح و ستاره است


حالا

گاهی هوس می کنم سراغ صندوق بروم
بازش کنم
و نشان آن وادی دور را بیابم


اما می ترسم ستاره جان

می ترسم حکایت آن جزیره ی رؤیا
تنهاخیال خامی در دایره ی بی مدار دریا باشد


یغما گلرویی