خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

خدای ِ مقروض






آهای


می دونی ... آهای کسی که منو آوردی تو این دنیا...تو به من یه عالمه روزای خوب بدهکاری...!

حواست باشه!




خدا فراموش کرده بود ،

که به من" یک عالمه روزهای خوب" بدهکار است!


فراموش کرده بود به من مقروض است!


هی حرف را عوض می کرد،

هی سرش را می انداخت پایین،

هی می گفت: می دانستی کلاغ ها صد سال عمر می کنند؟

می خواست خواس ِ من را پرت کند


بعد که فهمید گول نمی خورم

گریه اش گرفت

می گفت من این همه" روز ِ خوب" از کجا بیاورم؟

می گفت دروغ گفته که عادل است و حکیم،

می گفت این دنیا خوب بشو نیست،

اگر می توانست برای ِ خودش کاری می کرد،

با پشت دست اشک هایش را پاک می کرد!


ولی این بار دلم نسوخت

گفتم:لعنتی ... این بار کوتاه نمی آیم!


گفتم:

تو به من" یک عالمه روزهای خوب "بدهکاری!

اگر برای خودت هم کاری نتوانستی بکنی،

حق مرا باید بدهی،

وگرنه کاری می کنم از به وجود آوردن ِ من پشیمان شوی!



در نگاهش دیدم که دارد فکر می کند ،

دارد حساب می کند که چقدر دیگر برنامه ریزی کند،

تا حسابش با من یکی لااقل پاک شود!


در نگاهش دیدم!




نیلوفر.اردیبهشت 89




پ.ن:

امروز قده یه دختر بچه ی کوچیک بودم...دلم همون قدر کوچیک شده بود...شایدم بیشتر...



پ.ن:

حالا زیاد به خدا فشار نیاورید حق شما را  هم بدهد...می خواسته برای ِ خودش همدم بسازد ...حتما احساس ِ تنهایی می کرده که ما را به وجود آورده...وگرنه منظور ِ بدی نداشته...طفلک تنهاست...مثل ِ من...



پ.ن:

خدایا با من بمون....قول بده...



نظرات 15 + ارسال نظر
M.shafi چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ب.ظ http://shafi.blogsky.com

سلام دوست عزیز من وبلاگ شما را دیدن نمودم وخیلی عالی بود.
حالا اگر وقت داشتید یه سری به وبلاگ این بنده حقیر و ناچیز بزنید .
با احترام محمد شفیع خاکسار مدیر وبلاگ.

شقایق پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ق.ظ

دوست دارم خواهرییییییییییی

:*
:*:*

علیرضا(غریبه) پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 ب.ظ

صحبت سره امروز و فردا نیست
------
شاد باشی همیشه خدا باهات همراه باشه

مرسی مستر...تو هم...

محمد مزده جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ق.ظ http://foulex.blogsky.com

مطمئنی طرف خدا بوده ؟
شاید رنگش کردن جای خدا بهت انداختن
این تیکه کلامش !
من بهش مشکوکم :دی
...
خدا به ما بدهی نداره
این ما هستیم که اینقدر بدهکاریم که از خدا طلبکار شدیم
خدا حساب کتابش مثل ما نیست
البته این نظر منه

طرف که خدا بوده:)
البته منم بهش مشکوکم!


حرفت رو قبول دارم...اما چیزی که نوشته بودم منظورش این بود که گاهی این قدر به خدا نزدیک می شیم که مثه یه دوست میشه برامون...

نیما1394 شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ

سلام دوست جون
خوبی

سلام
مرسی
مخلصم آقای معلم:)

سارا شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ق.ظ

خدا گریه کرد ؟!
من فکر می کردم هر وقت خدا گریه می کنه بارون میاد!!
آخه من هر وقت از دست خدا دلگیر میشم بارون میاد

:)
حتما اون روز هم داشته بارون میومده عزیزم...

سمیرا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ http://WWW.FALSAFEHA.BLOGFA.COM

سلام نوشته ات اشکمو در اوورد.خدا تنهاست مثه من مثه تو .................همیشه شاد زی.بعد مدتها دوری دوباره می نویسم ومنتظرتم نیلوفر جان .یا حق.

ممنونم عزیزم...وقت کنم حتما بهت سر می زنم...

uncreated سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:00 ب.ظ

:)

:*

علیرضا(غریبه) چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ

بیدار مانده ام وسط تختخواب ها
از خودکشی خیس تمام ِ کتاب ها
تا خط به خط نگاه تو را حفظ می شوم
از یاد می برند مرا اضطراب ها
از چشم های بسته ی من در کلاس درس
از گم شدن میان حضور و غیاب ها
انگشت می گذاشت کسی روی زندگی م
تا له کنند روح ِ مرا انتخاب ها
از امتحان چشم تو افتاده ام،ببین!
سر ریزتر شدند به سویم عذاب ها
دیگر به هیچ نقطه ی دنیا نمی رسم
بی فایده ست خودخوری و اعتصاب ها
از من نپرس این که چرا خسته ام چرا؟!
خسته تر از شروع سوال و جواب ها...
---
بنویسسسسسسسس
شاد باشی و خوشبخت

عالی بود علیرضا جان...عالی...

علیرضا(غریبه) یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ب.ظ

سوخت آن سان که ندیدند تنش را حت‍ّی
گرد خاکستری‌ِ پیرهنش را حتی
در دل شعله چنان سوخت که انگار ندید
هیچ کس لحظة افروختنش را حت‍ّی
حیف از این دشت پر از لاله گذشت و نگذاشت
برگی از شاخ گل نسترنش را حت‍ّی
داغم از اینکه نمی‌خواست که گلپوش کنند
با گل سرخ شقایق بدنش را حت‍ّی
داشت با نام و نشان فاصله آن حد که نخواست
بر سر دست ببینند تنش را حت‍ّی
چه بزرگ است شهیدی که نهد بر دل تیغ
حسرت لحظة سر باختنش را حت‍ّی
نتوان گفت که عریان‌تر از این باید بود
با شهیدی که نپوشد کفنش را حت‍ّی
دل به دریا زد و دریا شد و اما نگذاشت
موج هم حس کند آبی شدنش را حت‍ّی
بود وارسته‌تر از آن که شود باور پیر
جام می‌دید اگر می ‌زدنش را حت‍ّی
دوش می‌آمد و می‌خواست فراموش کند
خاطرم خاطرة سوختنش را حت‍ّی
محمدحسین شهریار
آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
بی‌وفا! حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟
نوش‌دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ‌دل! این زودتر می‌خواستی، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توا‌َم، فردا چرا؟
نازنینا! ما به تو ناز جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین! جواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت!
این قدر با بخت خواب‌آلود من لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من، نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین!
خامشی شرط وفاداری بود، غوغا چرا؟
شهریارا! بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا؟
----
سلام
زود به زود که آپ می کردی تویه دلم می گفتم ایول چقدر موضوع داره واسه آپ کردن ولی نباید زود به زود آپ کنه به نظرم
حالا که چند روزه آپ نکردی می فهمم چقدر عادت کردم به خونه ات چقدر می خوام بخونم و بنویسی
امیدوارم سلامت و باشی و شاد هر جایی هستی

خوشحالم که این نظر رو راجع به نوشته هام داری...باعث افتخاره که می خونیشون رفیق...

ممنونم

سیامک سالکی دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ب.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام نیلو جان، خوبی؟
قشنگ بود، خیلی خیلی خیلی زیاد، عالی و عمیق.
فعلا.

ممنونم سیامک جان از اینکه سر زدی و خوندی نوشتمو...

علیرضا(غریبه) پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام
کجایی نیستی؟ حق داریم نگران بشیم؟! اگه حق داریم نگرانت شدم امیدوارم سلامت باشی

باعث خوشحالیمه که دوستام از نبودنم نگران بشن...من شرمنده ام که این قدر وقت گذشته و آپ نکردم...ولی موقعیتش رو ندارم فعلا...شاید اون آرامشی که برای نوشتنم نیاز دارم نیست...شایدم چیزی نیست که بنویسم...نمی دونم رفیق...

nlfr جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:31 ب.ظ

وااااااااااااااااااااااااااااااای نیلو محشر بود!از کجا میاری اینارو؟؟یه وقت یه خبر از من نگیریا...بی معرفت...
لاقل میل بزن!

این دقیقا از تو مغزم اومده بود:)
الهی فدات شم...امروز بهت اس ام اس می زنم:دی

nlfr دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ب.ظ

نزدی که...
:((((((((((((((((((((((((((

:دی

نیلوفر دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ب.ظ http://emo-girl-lovely.blogfa.com/

هر شب که می خوام بخوابم پنجره اتاقم را باز می کنم می گم خدا چه خبر؟ چندتا ارزو براورده کردی چند تا بچه فرستادی رو زمین چندتا دوسم داری؟ ان وقت یه نگاه به ستاره ها می کنم که دارن چشمک می زنند ان وقت می فهمم که خیلی دوستم داره واسش یه بوس می فرستم خدا هم بهم لبخند می زنه بعد می خوابم.
من با خدا خیلی دوستم می خوای بکم بدهیشو زودتر بده؟

خوبه که این قدر باهاش دوستی...

راستش رو بخوای اون بدهی نداره...فقط بهش بگو یکی این جا هست که یه آرزو داره...خودش می دونه چه آرزویی...بگو همونو بر آورده کنه...
مرسی نیلوفر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد