خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

خوب و بد...



امروز دوباره یک اتفاق بد افتاد...گاهی فکر می کنم این اتفاقات ِ گاه و بی گاه نوعی نشانه است...می خواهند به من چیزی را ثابت کنند...ثابت کنند چقدر خسته ام...چقدر نیاز به یک "مهربانی ِ عمیق" دارم..و همه ی کسانی که دوستشان دارم به نحوی این یک مورد را از من دریغ می کنند...

شاید این اتفاقات می خواهند به منی که دائم فکر می کنم باید مستقل باشم...به منی که فکر می کنم نظر هیچ کسی برایم مهم نیست...به منی که فکر می کنم نباید از کسی توقع داشته باشم...آری به من ِ لعنتی ،ثابت کنند که" تنها" هستم...ثابت کنند که حتی اگر نخواهی باور کنی که نیاز به کسانی برای درد و دل کردن داری...نیاز به دوستی برای دوست داشتن داری....باز هم،باز هم تنهایی....یک تنهایی ِعمیق...که ریشه اش فرای ِ همه ی این بودن هاست....



چقدر دلم برای یک آرامش ِ عمیق تنگ شده...برای یک آرامش نه از جنس ِخواب...از جنس ِخیال ِ راحت...از جنس ِ آسودگی...



سرسخت شده ام این روزها...ولی شکستنی تر...





پ.ن

راستی خبر خوبم هم اینه که ماهیم زنده است...:) قده یه دنیا خوشحالم...

پ.ن

خبر دیگه اینکه امروز تست تئاتر دادم...با وجود اینکه انتظار نداشتم که خوب باشه...ولی خیلی خوب بود...:)







نظرات 11 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ب.ظ

عجب عکس باحالی
حرف دری گوشی: دوست دارم یه شب این جوری بخوابم X_X
در ضمن بنده فیس بوکمو بستم و بساطمو اینجا پهن کردم : دی

حرف تو گوشی:خب بخواب:)
بابا:دی پس برای تو مخصوص باید یه اتاق تو وبلاگم بزنم:)

سارا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ب.ظ

راستی خدا رو شکر که ماهیت زنده است
خوشحالمان کردی

آره:دی
صبح بیدار شدم دیدم داره شنا می کنه:دی

جوجه اردک زشت پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ب.ظ http://13l.blogfa.com

چقدر این حس ات شبیه حس بعضی وقتای منه!


تبریک واسه تست تئاتر.

اوهوم...


ممنونم:)

حامد جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ق.ظ http://pureformality.wordpress.com

من نوشته هاتو دوست دارم مثل این یکی ، اما نه همه ی نوشته هاتو ...

دوست دارم یه مطلب در مورد توقع داشتن بنویسی .

__________

زمانی این :

و حالا هم این

بر داشت از خودتان اما بی منظور نیست ...



______

راستی چه وقت زمانی برای مستی اسب هاست ؟

مرسی حامد جان...

اما می دونی بار ِ منفی ِ این شکلک خیلی بالاس آخه...آدم فک می کنه حالت داره از نوشته بهم می خوره...حتی اگه بنویسی که افتضاح بود بهتر از این شکلکه:پی



تا اون جایی که یادمه؛"زمانی برای مستی اسب ها" اسم به فیلم بود...توی این فیلم قاچاقچیان مرزی برای اینکه اسب در طول سفر از سرما نمیره؛بهش مشروب میدن...شاید ما هم روزهایی هست که با یه اسب مست سفر می کنیم...روزهایی که هر طور شده دوست داریم برسیم...هرطور شده...

حامد جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ http://pureformality.wordpress.com

مرسی از توضیح کاملت در مورد مستی اسب ها ، مشتاق دیدن فیلم شدم .

______

در ضمن این منم و اینم منم ربطی به خوب یا بد بودن نوشت هات نداره ، چون نوشته هات واقعا خوبه و اینکه مثلا میگم دوسش ندارم منظور بر بد بودنش نیست ، شاید به دل من نشینه .

اما با این حال معلومه که یکی از نوشته هات خوشش نیاد و بگه نارحت میشی ....



خواهش می کنم...

می فهمم حامد جان چی میگی...اما می دونی...من همیشه از این شکلک ِ سبز بدم میومد...نه اینکه از انتقاد یا از اینکه به دل کسی نشینه ناراحت بشم...فقط از این شکلک بدم میاد...به همین سادگی دوست من!
شما هم هر نظری بدین برای من محترمه...چون مطمئنا کسی بی عیب و نقص نیست...و مطمئنا همه ی نوشته های من هم دلنشین نیست...

سا...را جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:46 ب.ظ

خب نمیشه وگرنه که می خوابیدم :)
نه اتاق مخصوص نمی خوام
یه انباری اتاق سرایداری ای چیزی بسه:)

نه عزیزم...شما رو سر ما جا دارین:)

فارeس جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:33 ب.ظ

خیلی وقتها خودمون در حق خودمون کم کاری میکنیم اما این رو از طرف دیگران میبینیم .
سر سخت شدن کافی نیست برای خود زندگی کردن لازمه .
من فقط برای خودم زندگی میکنم برای همین همیشه از زندگی م راضیم از کسی هم توقعی ندارم . ( دید من اینه بیشتر از اینکه من به کسی نیاز داشته باشم اونا به من نیاز دارند )
هر چه بیشتر از خودت ناراضی باشی بیشتر اوضاع برات تلخ میشه
موفق باشی .

می فهمم چی میگی...ولی منظور من از این نوشته این نبود که از زندگیم ناراضیم یا از اطرافیانم...تا حالا طوری زندگی کردم که حداقل از به یاد آوری گذشته ام حس ِ خوبی بهم دست بده...
اما حرف من اینه که؛ هرچقدر هم سعی کنی مستقل باشی...هرچقدر هم سعی کنی توقعی نداشته باشی...بالاخره دلت میگیره...و اون روزه که می فهمی تنهایی...
حتی نمی گم این تنهایی بده...شاید خیلی هم بد نباشه..ولی اون روزه که آدم ته دلش فکر می کنه اگه تنها نبود بهتر بود...همین.
دوباره هم تاکید می کنم که کاملا از خودم راضیم...از خودم و زندگی که تا حالا داشتم:)

سارا جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ب.ظ

نخیرم ، هیشکی دلش واسه من تنگ نشده،هیشکی منو دوست نداره :(
هیشکی نمیذاره من برم کوه ، تو خودت تنها با دوستات برو واسه منم تعریف کن :( :D

خب حالا هومن رفته گل بچینه:دی

رود بیا جواب دوستمو بده!:دی

حامد جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ب.ظ http://pureformality.wordpress.com/

خیلی خوشم میاد اینجا کسی به کسی کاری نداره
وووووووووووووووووووووووو

حرفی فارeس رو rقبول دارم ، اما همیشه جایگاه آدما متفاوته و بعضی ها همیشه نیازمند .

با این حرف ها هم چیزی درست نمیشه چون زمانی برای مستی اسبها نرسیده .

:) زمانی برای مستی اسب ها نرسیده!

شاید...

shaqayeq joon شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

mahi zende bood ;d :D ;) :)

بله ! خودم فهمیدم! روانی ِ مردم آزار:دی
منو بگو که داشتم فکر می کردم که کاش خاکش کرده بودم:دی
:دی

سارا شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ

هومن کوفتت بشه :P

:دی

بیاین با هم دوست باشیم بچه ها:پی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد