خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

به همین سادگی...





از صبح دنبال ِ یک شعر بودم...یک داستان...یا حتی یک آهنگ...


راستش را بخواهی...فقط امروز نیست...


روزهای زیادیست که دنبال چیزی هستم تا به تو بفهمانم:


دلم برایت تنگ شده...خیلی تنگ شده...خیلی خیلی...





پ.ن:


زمانی این واژه ها طنین باریدن باران بودند بر حوض کوچک من.

کاش اما روزی بیاید که دفترم را به دریا بشویم،زیرا خاموشی، زبان ماهیان است...





نظرات 10 + ارسال نظر
س.ا.ر.ا جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ

من هر دفعه اسممو عوض می کنم که شناسایی نشم :دی
نیلو منم دلم تنگیده
دل تنگ به اندازه ی ...
فکر کنم به اندازه ی کافی دلتنگم

منم نشناختمت:دی

آدم است...دلتنگ می شود گاهی...

حامد جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ب.ظ http://pureformality.wordpress.com

به همین آسونی ... منو از یاد ببر

منو از یاد ببر
به همین آسونی مثل افتادن برگ
به همین آرومی مثل خوابیدن مرگ
من و از یاد ببر من و از یاد ببر
من و از یاد ببر من و از یاد ببر ....

عارف جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ب.ظ http://arefkebriaee.blogsky.com

سلام
خوشحالم که برگشتی من امروز فهمیدم
این عکسه هم قشنگ بود مثه همیشه
آدرس جدید برات گذاشتم بهم سر بزن منتظرتم

:)
سلام داداش...مرسی که اومدی...دیدم بلاگت رو مبارک باشه:)

نا شناس شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ق.ظ

مرسی بعد از یه غیبت طولانی باز مینویسی .

منم ممنونم که می خونی..

کاش می نوشتی کی هستی...

شقایق ... خواهری شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

یادت باشد همین قلب بیقرار همین دلتنگی ها جای هزار غزل عاشقانه را میگیرد...

اوهوم...مرسی..

شاذه شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

دریا باش تا دلتنگ نشوی...

ماهی ام...دریا نمی توانم باشم...

فارeس شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ب.ظ

قشنگ بود
راستی یه چسب دوقلو بگیر این قلب ترک خورده رو بچسبون

یه تیکه اش آخه گم شده...اگه پیداش کنم بذارم سر جاش شاید دوباره بشه با چسب به هم چسبوندش:)

حامد شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ب.ظ http://pureformality.wordpress.com

دست بکش از رویا

رفتن و باور کن

رویا...تنها چیزیه که دارم ...و دوست دارم رویاهامو...حتی اگر دست نیافتنی باشن...

محمد مزده یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

یاد یه نفر تو یه داستان مشترک بین دو نفر افتادم که ...
:)

من ولی یاد اون یه نفر ِدیگه؛ تو یه داستان مشترک بین دونفر افتادم که...
:)

علیرضا(غریبه) سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ق.ظ

قلبت کتیبه ای باستانی است؛ از هزاره های دور. سنگ نبشته ای است که حروفی ناخوانا را بر آن حکاکی کرده اند. الفبای قومی ناشناخته را شاید. و تو آن کوهی که نمی توانی واژه هایی را که بر سینه ات کنده اند، بخوانی.
---
سلام
واقعا در سینه ات نهنگی می تپد؟؟
خوش به حالت
شاد باشی و خوشبخت

می تپد...حسش می کنم...تو هم اگه باور کنی...می بینی هست...

تو هم شاد باشی رئیس:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد