خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

می خواهم باد بادک شوم...





شاید دیگر مرا نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من تو را خوب می شناسم .

ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی . و من همه ی آسمان را دنبالت می گشتم ؛ تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم .

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی. توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود .

نور از لای انگشت های نازکت می چکید. راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.




***



این که مدام به سینه ات می کوبد قلب نیست ، ماهی ِکوچکیست که دارد نهنگ می شود.

ماهی ِکوچکی که طعم ِتُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هواییَش کرده است.

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق ِاقیانوس.اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!





قسمت هایی از کتاب"در سینه ات نهنگی می تپد"  .  عرفان نظر آهاری






چسب،قیچی،مقوا،...

و رنگ!

می خواهم چشم هایم را رنگ کنم...

نقره ای یا آبی...!

مهم نیست....

فقط می خواهم باد بادک شوم.



شعری ازکتاب"زنی از جنس اردیبهشت"  .  سمانه اسدی نوقابی





نظرات 7 + ارسال نظر
Manijeh Askvyy یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ق.ظ http://manijehaskvyy.blogsky.com/

درودهای فراوان به مدیر مسئول محترم:
همکاران عزیز، شما را به وبلاگ رهروان بابک خرمدین با مقاله جدید دعوت می کنم از نقدهای خوبتان دریغ نورزید با تشکر همکار شما منیژه
http://manijehaskvyy.blogsky.com/:

نا شناس یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

مهم اینه که می دونی اون دوست میتونسته زیر بال فرشته ها قایم شه .
حالا اون تو رو یادش بیاد یا نه مهم نیست .

اوهوم...:)
می دونم مهم نیست...ولی آدم دلش می گیره خب...


بازم که اسمتو ننوشتی ای ناشناس!

حامد یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ق.ظ http://pureformality.wordpress.com

بعضی وقتا ادم تو نوشتن کامن می مونه ... اینم از اون وقت هاست ...

هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید که در مورد نوشتت بنویسم ...

خیلی ممنون که بهم سر زدی ...

___________

میان ما و من هیچ فاصله ایی نیست ...
همین است که خود را گم کرده ام در خود .

همین که بخونیش برام یه دنیا ارزش داره...حتی اگه کامنتی هم برای نوشتن نباشه.

محمد مزده یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

منو به یاد بوی دریا انداختید
به یاد اقیانوس
به یاد بادبادک
به یاد ردی از روشنی روی کهکشان
به یاد قلبم
به یاد فرفره هایم که نمی دانم کجا گمشون کردم
...
منو یاد خیلی چیز ها انداختید
ممنون

منم یاد بوی دریا می افتم...

من ممنونم

علیرضا(غریبه) سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ق.ظ

من اینجا کنار بتی که نبود ، به صحرای مشعر فرود آمدم
هراسان تصویر چشمی سیاه ، به پایین سقف کبود آمدم
کسی چشم های مرا زیر نور،به وهم سیاهی قسم داده بود
و یک سنگ اسود به رنگ دلم ، مرا با خدا هم قسم کرده بود
----
سلام
در کهکشان ها که راه می روی به گرد و خاک برخاسته از قدمهایت بگو دعایی برایم کنند.... آنها صبور تر از خورشید هستند و خورشید برای توست برایش زحمت می شود
شاد باشی

اگر خورشید از آن من بود نه تنها برای تو...برای همه ی مردم زمین دعا می کنم....

سمانه اسدی نوقابی سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:51 ق.ظ http://sepinood60.blogfa.com

سلام گل نیلوفر.
الآن وبت رو دیدم.در حال خوندن مثنوی مولوی بودم که چشمم به وب سایتت افتاد و این شعر حقیر که اینجا آوردیش.
این آقای علی رضا هم یکی از شعرای منو واست نوشتن.که البته من نمیشناسمشون.
به هر حال سپاس.
به وب لاگ من هم سر بزن عزیزم.خوشحال میشم. تو ذوق لطیفی داری.

مولود جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ http://www.last-way.blogfa.com

فوق العاده بود....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد