خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

مثل نوشتن است...








گاهی نوشته ای را می خوانی...فکر میکنی:هی!...خوب می فهمی اش!

بعد هرچقدر هم نوشته غمگین باشد باز

هم احساس می کنی که دوست داری اش...

هزار بار می خوانی اش...تا حس کنی کسی

هست که بفهمدت...غمگین نمی شوی...


















مثل نوشتن است. هر چه بیشتر عادت کنی به کوتاه تر نوشتن، کمتر حوصله خواندن نوشته های بلند را می کنی.
مثل نوشتن است. هر چه بیشتر عادت کنی به خوردن حرف هایت، کمتر حوصله شنیدن حرفهای دیگران را می کنی.
مثل نوشتن است. هر چه بیشتر عادت کنی به کمتر عشق ورزیدن، کمتر حوصله پذیرش محبت را پیدا می کنی..

بعدتر ها، روزی می رسد که نه می توانی بنویسی، نه می توانی بخوانی، نه می توانی حرف بزنی، نه می توانی گوش کنی، نه می توانی دوست بداری، نه می توانی بگذاری دوستت بدارند.




پ.ن:این روزها کم تر نوشته های بلند می خوانم...کم تر حوصله ی درد و دل دارم...و کم تر پذیرش محبت را...می فهممت رفیق!







نظرات 13 + ارسال نظر
محمد مزده دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

مثل من ...
چقدر قشنگ توصیف کردید
این روزا نیمه ی نویسندتون از نیمه ی شاعرتون جلوتر زده :)

اوهوم...
البته نوشته ی پایین مال من نبود...اگه روش کلیک کنین می بینین:)

من سه نیمه ام:دی یکیشونم فقط نیلوفره!:پی

حامد دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ http://pureformality.wordpress.com

دقیقا مثل دنیای این روزای من ...

:)

دیوانه ای از جنس من دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 ب.ظ http://up4u.blogsky.com/

سلام بر نیلوفر ، میبینم که هنوز خونه ی نیلوفری زیبایی و پایداری خودشو داره

تبریک میگم

مرسی فرهاد جان...
خوشحالم که تو هم باز شروع به نوشتن کردی...
مرسی که بعد از این همه مدت بهم سر زدی:)

علیرضا(غریبه) سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ق.ظ

سکوت و دیگر هیچ
شاد باشی

سکوتی می کنیم بالاتر از فریاد!

محمود سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ http://www.soi.ir

اهوی اهوی اهوی ! میبینم که بد جوری سر خوردی ها
در چه حالی یکم همستر بازی کن این کارا چیه میکنی !؟
عکسای وبلاگت رو نگاه کردم متوجه شدم در چه حالی البته شاید ...

:دی
حالا چرا دعوا میکنی:دی

عکس های وبلاگم هیچ ارتباط مستقیم یا غیر مستقیمی با حال ِ من ندارند:دی
و من از این تریبون اعلام میکنم که هیچ اطلاعی از اتهامات ِ وارده نداشتم:دی
به جون ِ خودم:دی

محمود سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ http://www.soi.ir

موفق باشید -محمود

چاکریم:دی

سارا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:11 ب.ظ

مثل نوشتن است.هرچه بیشتر نوشته های نیلو رو می خونم کمتر حوصله نوشته های خودم رو دارم :)

مثل ساراست...هرچه بیشتر میاد، کمتر احساس می کنم مهمونه...خودش میشه یه صاحب خونه:)

سارا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:11 ب.ظ

من اینجام صاحب خونه ی مهربون :*

گفتم بهت که...این خونه با مهموناشه که زنده است رفیق:)

uncreated سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ب.ظ

من هم...

:)

پلان اول سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ب.ظ http://fplan.wordpress.com/

ما روزهای مشترکی داریم، دردهای مشترکی هم، حتی گاهی عشق های مشترک...اما همیشه در رنج کشیدن تنهاییم


ممنون از بابت لینکت به مطلبم

موافقم همیشه در رنج کشیدن تنهاییم...


منم ممنونم برای این نوشته ی مشترک ِ قشنگ...

سارا سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ب.ظ

و منم کمتر احساس غریبی می کنم:)

را

ستی دیدی چت رومو بردم رو وب هومن؟ :دی

:دی
نه ندیدم...الان می رم ببینم:دی

نا شناس چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:31 ق.ظ

سکوت را هجی کن .
آرام میشوی .

اوهوم...مرسی

جوجه اردک زشت پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ب.ظ http://13l.blogfa.com

دیگه تحویل نمی گیری ما رو مثل قدیما...

ما مخلص شما هم هستیم...حتما بهت سر می زنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد