همیشه دوست داشتم برای وبلاگم یه داستان ِ دنباله دار داشته باشم...همیشه دنبال یه سوژه بودم...چند وقت پیش شروع کرده بودم به نوشتن یه داستان به نام "سنا، دختر ِ من" از این داستانا که جون میدن برای ادامه دادن...ولی یه اتفاق باعث شد دیگه ادامش ندم...حالا دارم فکر می کنم دوباره شروع کنم به نوشتنش...ولی این بار یه جور دیگه...
"سنا و مامانش"...این هم اولین قسمتش...
این یه داستان ِ خاصه...رمان نیست...حتی شاید پایانی هم نداشته باشه...اتفاقات روزمره باشه شاید...نمی دونم قراره به کجا برسه...و هر قسمت هم خیلی کوتاه خواهد بود...و حتی نمی دونم چقدر طول می کشه تا قسمت بعد رو بنویسم:دی( کلا من هیچی نمی دونم:دی)...باید ببینم سنا و مامانش اصلا کاری می کنن که به درد ِ نوشتن بخوره:دی
قسمت اول: سنا را لک لک آورده بود...
مامان ِ سنا نشسته بود...کنار ِ یه دریاچه که پر بود از قو های وحشی ...از اون نوعاش که آدم دوست داره لمسشون کنه...ولی جرئت نمی کنه بهشون نزدیک شه...تو فکرای ِ خودش بود...مثه همیشه...به رویاهاش فکر می کرد...که یهو یه بسته افتاد تو دستش...اولش وحشت کرد...ولی بالا رو که نگاه کرد دید یه عالمه لک لک دارن پرواز می کنن...می دونست که الان موقع کوچ ِ لک لک هاست...
یه صداهایی از توی بسته میومد...بازش کرد...(شاید باورش کمی مشکل باشه که سنا رو لک لک ها آورده باشن...ولی هرچیزی که اینجا می خونین عین واقعیته...پس به من اعتماد داشته باشین...)
و همون روز بود که مامان ِ سنا،برای اولین بار "سنا "رو دید...
و از همون بعد از ظهر بود که مامان ِ سنا عاشق ِ سنا شد...هیچ وقت نفهمیدم که سنا هم عاشق ِ مامانش شد یا نه؟ آخه هنوز سنا خیلی کوچیکه...نمی دونه عشق یعنی چی؟ولی با همین سن کمش تا مامان براش لالایی نخونه نمی خوابه...تا مامان قبل از خواب بوسش نکنه چشم رو هم نمی ذاره...فکر می کنم این چیزا از عشق ِ ما آدم بزرگا مهم تر و قشنگ تر باشه...
پس جملمو تصحیح می کنم:
و از همون بعد از ظهر بود که سنا و مامانش عاشق ِ هم شدن...
و داستان ِ ما درست از همین جا بود که شروع شد....
پایان ِ قسمت اول.
سنا ....
عشق بچه ها رو دوست دارم ، اینکه با نگاه هاشون ، با دستای کوچیکشون بهت حالی می کنن دوست دارن .
اما متاسفم براشون که زود بزرگ میشن و باید دنیا رو بزارن زیر پاهاشو تا شاید یکی پیدا شه که فقط زبونش و بفهمه و اما اگه بخواد یکی درکش کنه .... !!!!
کاش سنا بزرگ نشه .
سنا هیچ وقت بزرگ نمیشه:) نگران نباشین...
قشنگ بود ولی زیادی گرم و رنگی بود ...
حالا باید دید بقیش چجوری میشه ...
اوهوم:)
کاش واضحتر نظرت رو می گفتی حامد جان:)
امیدوارم بقیش دوس داشتنی تر باشه:)
اسم خیلی قشنگی داره
منتظر ادامه ش هستیم
ممنونم:)
اوهوم
باید جالب باشه
امیدوارم قسمت های بعدیشو زودی بنویسی
منتظرم ... :)
راستی اگه میشه وقتشو بیشتر کن و تکرارم داشته باشه :دی
ایشالا تکرار هم می ذاریم:دی
عاشق شوید در "خونه ی نیلوفر":دی
فکر خیلی باحالی بود این داستان دنباله دار
به نظر من داستان قشنگی میشه
منتظر ادامشم
موفق باشی
ممنونم داداش:)
تو هم موفق باشی
عاشق خوندنشم ...
ولی ترس تو دلم افتاده که لک لک ها یه روزی برای برگردوندن سنا بیان سراغ مامان سنا
آخه اونا که چیزی از عشق نمی فهمند
...
تروخدا زود به زود آپش کنید این داستانو
آقای مزده!
این دقیقا همون فکریه که تو ذهن من بود...تنها چیزی که مامان سنا ازش می ترسه...اینه که روزی دوباره لک لک ها بیان و سنا رو ببرن...و اون دوباره تنها بشه...:(
شما فوق العاده این:دی
سعیم رو می کنم :)
تا اینجای کار که همین هست نظرم حالا عجله ایم نیست تا من نظرم واضح تر بشه شما هم داستانت کامل ترمیشه یعنی بر عکسش تا شما ... و من ...
گرفتی دیگه :دی
منتظریم
فهمیدم حامد جان:دی
مرسی