خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

خدا عاشق شده!

"به نام خدایی که ما را آفرید!"


این نوشته خیلی خاصه! تو هم خاص بخونش رفیق!



 

می دانستم خدا هم مثل من کم خواب است،

ولی فکر نمی کردم تا این حد خواب هایش آشفته باشد....

چند باری که از خواب پریده بودم

و لم داده بودم به صندلی  و  برای خودم آواز می خواندم...

یواشکی خودش را به من رسانده بود

التماس می کرد قایمش کنم

می گفت از دست ِ کابوس هایش فرار کرده.

می دانستم جریان چیز دیگریست...

گوشه ی حرف هایش باز بود!

ولی چیزی نگفتم.

 

تازگی ها فهمیدم دلش از من هم نازک تر است،

دیشب  هم از صدای هق هقش بود که بیدار شدم.

دستم به نردبان ِ اتاقش نمی رسید.

ولی با هزار زحمت خودم را به او رساندم...

آخر دوستیم ناسلامتی...

می گفت:" خسته شدم"،

می گفت:" دلم آرامش می خواهد"،

می گفت :"نمی دانم با این دل ِ لامصبم چه کنم؟" ،

اولش شک کردم نکند عاشق شده!

ولی خوب که فکر کردم دیدم ،نه...

فقط تنهاست

خیلی تنهاست...

منتظر بودم مثله همیشه  بگوید:" دلم می خواهد تنها باشم."

ولی،نه...

این بار دیگر این جمله  را تکرار نکرد،

سرش را گذاشت روی شانه ام،

و زار می زد...

 

دلم برایش سوخت...

 

اما گفتم: "خدایا!

یک بار هم شده

بپرسی ؛ نیلوفر چرا گریه می کنی؟

کنارم بنشینی

شانه ات را به من قرض بدهی

و بگویی: همه چیز درست می شود

یک بار هم شده فکر کنی که من تحمل این همه غم را ندارم....

فکرکنی شاید بد نباشد برای من هم یک شادی ِ خالص بفرستی؟

شده فکر کنی این همه تنهایی برای ِ من خوب نیست؟"

 

چیزی نگفت...فقط ساکت شد...

 

اما چند روزیست در اتاقش را قفل کرده...دارد فکر می کند!


تو که می دانی رفیق ؛

منظوری نداشتم، دلم از گریه هایش گرفته بود فقط ،

آخر تنهایی غربت می آورد...

 

این دنیای ِ لامروت هم که حسابی برای ِ خودش غریب است



نیلوفر .اردیبهشت 89




نظرات 13 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ http://www.sargardon.blogsky.com

سلام
نوشته ی زیبایی بود...

ممنونم

مسعود سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ب.ظ http://masoud88.blogsky.com/

سلام.

وبلاگ جالب و احساسی دارید

اگر مایل بودید به وبلاگ بنده هم سر بزنید...

یا حق و یا علی.

ممنون

حامد سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ب.ظ http://pureformality.wordpress.com

خیلی زیبا بود . بقیه چیز ها هم مرا به فکر فرو برد .

تفسیری از عشق و تنهایی تصویر است که می بینی ..

________

منم بروزم خوشحال میشم سر بزنی ..

:) ممنون حامد جان


سر زدم:)

دختر یخی سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ب.ظ http://2khtareyakhi.blogfa.com

اول
خیلی قشنگ بود

ممنون دوست من

آهو چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ب.ظ

خیلی قشنگ بود الهی ناراحت شدم

:) ممنونم...

مهدی چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ http://marbach.mihanblog.com

سلام

به طور اتفاقی از وب شما بازدید کردم یه حس عجیب داشته . ولی عکسها وب لاگ شما را که دیدم یه مقدار نا امید شدم. حتی احساس میکنم که دختر نیستی. چون تمام ماهیت خانمها حیا آنهاست.
سعی کن در انتخاب عکس بیشتر دقت کنی.
بعضی آدمهای بیکار ممکن سرکارت بزارن. مواظب خودت باش. اینجوری بازدید کننده شبا بیشتر میشود

سعی کن از شعر ها ی که وقتی تنهایی و احساس میکنی غیر از خدا هیچ کسی را نداری شعر بگو وبگو فقط او زیبای مطلق است . البته اگه سراینده هستی
به وب من هم سر بزن
یاعلی

سلام.ممنونم که از وبلاگم بازدید کردین.
دوست عزیز من...مطمئن باش انتخاب این عکس ها دلیل داشته...و از طرفی فکر نمی کنم انتخاب این عکس ها؛ با حیای انسان در تضاد باشه...چون اینترنت رو محیطی آزاد می دونم،و فکر می کنم انسان می تونه آزادانه تر فکر و رفتار کنه...


ممنونم باز هم که به وبلاگم سر زدین:)

حامد چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:39 ب.ظ http://pureformality.wordpress.com

این مهدی فکر کنم از بچه های بسیج بود ...

نیلوفر جان جدی بگیر فردا دیدی قیلتر شدیا

ولی این خیلی تابلو که عکس هایی که میزاری کاملا مرطبت با موضوعیه که نوشتی ....

اینم افتخاری زدیم

می دونی حامد جان...واقعیت اینه که آدم های متفاوتی تو این دنیای مجازی هستن...با ایده آل هایی متفاوت...اما احترام به نظرات و عقاید آدم ها از همه چیز مهم تره...
وبلاگ های زیادی رو دیدم که توشوشن پر از نوشته هاییه مه نمی تونی حتی بلند برای خودت بخونیشون..ولی با وجود اینکه با اونا موافق نیستم...هیچ وقت براشون نمی نویسم...چون اون ها هم برای این نوشتن ها دلیل دارن...شاید هم من درکشون نمی کنم...این دنیای لامصب پره از تفاوت!

چقدر حرف زدم:دی

مرسی حامد جان:)

حامد پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ http://pureformality.wordpress.com

میدونی چیه تو این دنیا باید به حریم هر کس احترام بزاریم ودر عین حال تنها زندگی نکنیم تو حریم خودمون ...

اگر ما بلد باشیم چطور زندگی اجتماعی کنیم که حقوق هرکسی رعایت باشه ... خیلی چیز ها درست میشه ... اونوقت زندگی بهتری کنار هم داریم و همدیگه رو بهتر درک می کنیم ....

موافقم...یاد گرفتن زندگی اجتماعی خودش یه هنره...

ناشناس پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ق.ظ

زیبا بود .
خدایی که از تنهایی خسته ست و با این حال ما رو خیلی جاها تنها میزاره .

این شاید بهترین تعبیری بود که از این شعر شنیدم...ممنون دوست ناشناس من:)

محمد مزده جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:46 ق.ظ http://foulex.blogsky.com

از خوندن این شعر خسته نمی شم
انگار باید بیشتر خونده بشه تا راز کلماتش کشف بشه
فوق العاده بود
در ضمن سعی کن در انتخاب عکس ها هم کمتر دقت کنی :دی

:)
ممنون محمد جان.
سعی می کنم...فعلا که اصلا نمی تونم عکس بذارم...نمی دونم چه مرگش شده کامپیوترم:پی

سارا جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ

خدا عاشق شده ! ...
شاید دیگر وقت نابودی جهان است ! ...

خدا از همون اول هم عاشق بود...مگه خدا دل نداره؟:پی

سارا شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:25 ب.ظ

نمیدونم شاید !
شایدم واسه همینه که تنهاست !
همیشه عاشقا تنهان.

اوهوم عزیزم:)

نیلوفر یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ http://emo-girl-lovely.blogfa.com/

از خوندن این مطلب اشک تو چشمام جمع شد این قدر با احساس بو که احساس کردم قلب داره اتیش می گیره اینقد حسه خوبی بهم دست داده که نمیتونم توصیفش کنم باید قلبم را بهت نشون بدم تا باور کنی

مرسی دوست ِ هم اسم من:)
خوشحالم که این طور فکر می کنی:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد