خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

نا نوشته ...


با من از ناگفته ها گفت / و من /  از آن /  افسانه ها ساختم...


امشب برام خیلی شب مهمیه...

دوست دارم هرکدوم از دوستای عزیزم که این نوشته رو می خونه،بدونه برای این کارم دلیل دارم...دوست دارم درکم کنه...دوست دارم در ِ این خونه حتی اگه من هم نباشم همیشه باز بمونه...

امشب برام شب خیلی مهمیه...

چند وقتی هست،یعنی در واقع چند ماهی هست، که تصمیم گرفتم این خونه رو ترک کنم...چند باری هم پیش اومد...ولی نشد...هر بار کسی باعث شد تا باز هم دلم نیاد که این خونه رو ببندم...همون طور که همین الان هم خدا خدا می کنم کسی بیاد و بگه که خونه ام رو دوست داره،و من دوباره شروع کنم به نوشتن...می دونم خیلی چیزا هست که تو این تصمیمم دخیله...ولی مطمئنم که باید جایی رو که همیشه گفتم:" خیلی برام با ارزشه"؛ ترک کنم...جایی که حتی براش شعر نوشتم...جایی که شعرهامو توش نوشتم...جایی که دلبستگی دارم بهش...جایی که تنهایی هام رو پر می کنه...باعث میشه احساس  کنم زنده ام...باعث میشه شاد باشم....

فقط خود ِ خدا می دونه که چقدر این جا رو دوست دارم...همسایه هایی دارم که با وجود اینکه باهاشون زیاد مهربون نبودم...زیاد نمی تونستم بهشون سر بزنم...همیشه با من بودن...مهربون بودن...همیشه منو می خوندن...

دوستانی که با همشون خاطره های مشترک دارم...همشون رو یه دنیا دوست دارم...همسایه هایی رو که هیچ وقت ندیدم ولی از هر آدم ِ واقعی، برام واقعی تر بودن...

این یه خدا حافظی نیست...این حتی به معنی ترک این جا هم نیست...نیلوفر همیشه هست...همیشه زنده ست...همیشه خونه اش پا بر جاست...حالا چه یه خونه ی مجازی باشه با یه سری همسایه های مهربون...و چه یه خونه باشه تو دلش بدون ِ هیچ همسایه ای...

این یه خدا حافظی نیست...

خدا می دونه هنوز چقدر تو ذهنم پر از شعرهای نانوشته است...اونا رو از این به بعد تو دلم می نویسم...شاید هم، بر گردم به دورانی که هنوز بچه بودم و نمی دونستم تایپ کردن یعنی چی...زمانی که اولین شعرم رو از روی ِ یکی از شعرای فریدون مشیری کپی کرده بودم...زمانی که کاغذ هام همیشه همراهم بودن...

راستی ببخشید که داستان" سنا "ناتموم موند..شاید سرنوشت  ِاین داستان اینه که همیشه ناتموم باشه.

شاید یه روز چیزایی رو که می نویسم چاپ کنم...

پس اگه یه روز یه کتاب دیدین که اسمش "خونه ی نیلوفر"بود سعی کنین منو به یاد بیارین...

ببخشید منو اگه تو این مدت دوست ِ خوبی نبودم...اگه ناراحتتون کردم...یا تند حرف زدم گاهی...ببخشید منو اگه دنیام خیلی کوچیک بود،اگه نوشته هام اون طور که باید، نبود...

متاسفم که این خونه رو قبل از یک سالگیش ترک می کنم...یک ماهه دیگه یک ساله میشه...

اون روزایی که این جا رو باز کردم یادمه شاد بودم...الانم شادم...شاید بیشتر از همیشه ...چون باور دارم تونستم جایی رو بسازم  تو این دنیای مجازی ، که لااقل برای ِ خودم اصلا مجازی نبود...


دوستای عزیزم...درسته که هیچ وقت ندیدمتون...اما شاید یه روز اتفاقی از کنار هم رد شدیم...شاید.

فقط دوست دارم درکم کنین...و امیدوارم این بار با وجود اینکه خیلی دوست دارم کسی بگوید:"بمان"...کسی این رو نخواد...گاهی آدم ها باید برن تا برای همیشه زنده باشن.



به امید آن روزی که اتفاقی از کنار ِ هم رد خواهیم شد...

 

با یک دنیا عشق.

نیلوفر.

 

 

 

آخرین پ.ن:


گاهی ماه به قدری سرش گرم می شود که از آسمان ناپدید می شود
به همین دلیل است که بعضی شب ها آسمان بی ماه داریم
اما سرانجام ماه هر جا که باشد بر می گردد
مثل آدم هایی که می روند اما روزی بر می گردند.

(سه شنبه ها با موری)

 



 

نظرات 20 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ق.ظ http://sarmayepaiizi.blogsky.com

ناشناس سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ق.ظ

کجا آخه بانو ؟ یهویی ؟
نمیدونم شاید رفتن ... .
مهم نیست دور باشی یا نزدیک یا اصلا کجا باشی مهم اینه که شاد باشی و بدونی تو دل تک تک بچه ها جا داری و خونه خالیت آدم یاد بودنت ، خندیدنت ، شعرات و ... میندازه .
میری برو ولی قول بده بیایی گاهی نظراتو بخونی و جواب بدی .
خدا پشت و پناهت نیلوفر .

مرتضی سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ب.ظ

نمیگم بمون چون حرفات بوی رفتن میده و نمیگم از اینک دیگه شعر جدیدی تو این خونه نمی خونم و بغض نمیکنم ناراحت نیستم.
ولی بدون هر جا ک هستی و باشی بهترین آرزوهارو برات دارم.

حامد چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:49 ب.ظ http://pureformality.wordpress.com

برای تو دوست خوبم ...
-----

خونه خالی از صدای یه پرنده ،
خونه خالی از سکوت یه ترانه ....

خونه خالی از تو و همیشگی ها ....
رفتن از میون دردو ، گفتنی ها ....

رفتن و نوشتن از چیزی که نیستش
وقتی خونه ایی نباشه ، زندگی نیست ..

اما من که رد پامو گم نکردم ...
خونه ی من خونه ی همیشگی نیست

----
چیز دیگه ایی نمی گم .

محمد مزده پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

مردانه بجنگ رفیق...

uncreated جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ

. سر ِ خط...
بی چتر نرو...

نیما نوری جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ب.ظ http://Nimad.In

سلام دوست عزیزم :)
امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشی و باشه که دوباره بیای و پذیرایی کنی :)



قسمت اخر این پستت رو واقعا دوست دارم :)


پاینده باشی :)

علیرضا(غریبه) شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ

چی بگم غیر سکوت که یک فریاد است....
سلام
خوب نمی شه گفت بمون چون منم به دلایلی نموندم...
همین روزا می خواستم پیشنهاد یک همکاری رو بهت بدم... ولی انگار خیلی خسته ای... اگر می تونی کمک کنی یه ایمیل بهم بزن تا برات تعریف کنم چه پیشنهادی دارم
هر جایی هستی زیر هر آسمونی شاد باشی و خوشبخت .... خونه دلت همیشه شاداب و ذهنت پر از فکرای خوب و مهربونی
شاد باشی
فعلا
بایییییییی

یه بدهکار شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ب.ظ http://bedehkary.blogsky.com

سلام...خونه ات وبلاگت و دلنوشته ات برای همه ما عزیز و دوست داشتنیه...جملات زیبا و دلنشینی که سطر به سطر صفحه وبلاگت رو شامل شده .....بمون و ادامه بده...دوست دارم بمونی و نری بر خلاف جمله ای که در انتها نوشته بودی ...من این گستاخی رو مرتکب میشم و میگم باز هم بنویس!البته اگه حرفهای قاضی که هر روز میاد و وبلاگت رو میخونه برات مهم باشه..البته اگه مهم باشه....

علیرضا(غریبه) دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:20 ب.ظ

هر چی فکر می کنم می بینم نمی تونم از خونه ات دل بکنم... ... چه گویم که ناگفتنم بهتر است

هر جا هستی شاد باشی

شقایق ... خواهری سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ

نذار تردید تو چشمات دلیلِ موندنت باشه ... برو با رفتنت شاید یه راهِ تازه پیدا شه ....

مهدی جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:29 ق.ظ http://mojremeazadeh.blogfa.com

عالی بود

ستاره جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:31 ب.ظ

همین لحظه بهت دستور میدم برگردی

:*

shaqayeq joon khahari جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 ب.ظ

ba setare movafeqam

سارا شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:27 ب.ظ

اوهوم ، ستاره راس میگه برگرد دیگه

:):*
نمی شه قربونت...

علیرضا(غریبه) یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ

لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.
گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.

لیلی نام تمام دختران زمین است...
عالی بود علیرضا:)

دلزاد کولی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ق.ظ

سلام. نمیدونم منو یادت میاد یا نه!
مدت ها پیش خانه ای داشتم. همسایه هایی داشتم مثل تو لطیف ، مهربان تر از اب
امروز بعد از مدت ها که دیگه خیلی دلم تنگ شده بود با گوشیم اومدم و بت سر زدم به امید اینکه با شعر هایت ابی بر باغچه دلم بپاشم که دیدم تو هم رفتنی هستی!
روزی که لپتاپم را به دیوار کوبیدم و واسه همیشه هم با خونم و هم با همه ی دنیای مجازی خداحافظی کردم خوب می دونستم که یه روز خیلی زود دلم تنگ میشه!
هنوز هم نمیدونم چرا.... اما دوستان مجازی ام را از دوستان واقعی دنیا خیلی بیشتر دوست می داشتم. و دارم. به هر حال اسباب کشی توی یک محل با مهاجرت از یک سرزمین، و با مرگ خیلی متفاوت است. ختم و خلاصه اینکه : هم خیلی دوستت دارم و هم خیلی دلم برایت تنگ شده بود. امیدوارم یک روز که در کتاب فروشی ها پرسه می زنم خانه نیلوفر را بخرم.

سلام دلزاد جان...معلومه که تو رو یادمه...خیلی خوب هم یادمه...
خاصیت این دنیای مجازی اینه که دلتنگی میاره...شاید چون دوست بودن تو این دنیا عاری از هر قید و بندی و جدا از همه ی ظواهر است...

من هم خیلی دوست دارم و امید وارم تو هم دوباره تو این دنیای مجازی خونه ای بسازی متفاوت...من هم همین کارو کردم ... خونه ای ساختم متفاوت...که هنوز آماده نشده...ولی وقتی خونم راه افتاد دوست دارم بهم سر بزنی...
امیدوارم روزی خانه ی نیلوفر را بنویسم...و تو و همه ی دوتام بخونن...
همیشه ارادت دارم دلزاد جان....

آواز سکوت جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ب.ظ http://avazesokoot.blogfa.com

سلام دوست عزیز . خواندمتان خیلی زیبا بود. خشحال میشم بهم سر بزنی و تبادل لینک کنیم

سپیده دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:38 ق.ظ http://not-at-earth.blogfa.com

هیچ وقت جایی رو که دوست داری ترک نکن

چون بعدش فقط جاهایی خواهی بود که نه دوستشون داری ونه می تونی ازشون خلاص شی

مهربان دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:16 ب.ظ http://sherhayemehraboon.persianblog.ir

سلام
امروز روز اولی هست که من نوشته های خودم رو ثبت کردم
وقتی دیدم شما خونت رو ترک کردی دلم سوخت چرا زودترنیامدم
اجازه می دی داستانت رو کامل کنم؟
اگه نظرم رو خوندی بهم خبر بده

نه باز برگشتم. باید نوشته های جدید ترم رو بخونی عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد