خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

شعر ناتمام!


عکس هایمان را نگاه می کنم

تن ِ قصه از غصه چروک می شود

دلم از درد ترک بر می دارد

دست هایم دنبال دست هایت می گردند

و فکر می کنند چقدر دیگر باید انتهای جیب های خالی ام را بگردند؟

دست هایم از بس فکر کرده اند،

پیرشده اند.

دیروز دیدم گوشه ی ناخن هایم ترک برداشته ،

لاک که می زدم ،

هر رنگی،

صورتی ، بنفش ، آبی ،

ناگهان خاکستری می شدند.

آخر کسی نبود از دیدنشان ذوق کند،

کسی نبود که هی اصرار کنم برایم لاک بزند،

با اینکه می دانم و می داند خوب بلد نیست.

با اینکه وقتی لاکم را دستش میگیرد

مثل دختر بچه ها ذوق میکند

و من از این شوق و ترس کودکانه اش خنده ام می گیرد.

می ترسم

گاهی خیلی می ترسم،

از اینکه  این رنگ خاکستری پاک نشود.

ولی زندگی بیشتر از این حرف ها ترسناک است.


و انسان ها بیشتر از آن چه فکر می کنند ، تنها.


هر روز آبی و بنفش و صورتی می پوشم،

گوشواره های بنفش و خاکستری ، گردنبند بنفش؛

کفش های مشکی و قهوه ای و سفید،

پالتوهای سفید و سبز و صورتی،

روسری های سفید و سبز،

من هر روز رنگی تر می شوم،

این قدر رنگی می شوم

این قدر بنفش و آبی و صورتی و قرمز می پوشم،

که دست ها و چشم های خاکستری ام را نبینم

که فکر کنم همه چیز مثل قلبم قرمز است

و فکر کنم

فکر کنم

فکر کنم

فکر کنم

فکر

فکر

فکر

فکر کنم چقدر ،چقدر زیاد ...

این شعر ناتمام بماند بهتر است !

 

 

نیلوفر . بهمن 90

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مرتضی چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ب.ظ http://kooris-6.blogsky.com/

سلام !
وبلاگ خیلی قشنگ و با محتوایی داری !
من که خوشم آومد
بیا به وبلاگ منم سر بزن...
موفق باشی

ممنون

علیرضا(غریبه) پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ب.ظ

خیلی خوب بود...
ذهنیت من از این شعر باعث شد همزاد پنداری کنم باهاش.
فقط فکر می کنم اگه یه جاهایی به جای اینکه به جزئیات توجه کنی بزاری خود خواننده فکر کنه و تصور کنه، شعرت درک قشنگتری می شه ازش.
گاهی فقط باید یه سرنخ بدی تا خود طرف جزئیات رو رویایی کنه واسه خودش.
و یه نکته دیگه اینکه به نظرم اگه من جای تو بودم بعضی جاها یه سکون به شعر می دادم. یه توقف که باعث بشه خواننده حتی شده یک لحظه فکر کنه به چیزی که داره می خونه. ولی این مکس انقدر نباید بیشتر باشه که قضاوت کنه یا اینکه حدس بزنه. فقط باید تا اینجای قصه رو درک کنه.
ولی در کل خیلی خوب بود مثل همیشه.
با اجازه ات نوشته ات رو بایگانی کردم واسه خودم عکست رو هم با توجه به نوشته ات یکم ادیت کردم.
اگه خواستی این آدرس آپلود عکس منه: http://01.upfa.in/?di=MOUW

مثلا چطور منظورته که به جزئیات کم تر بپردازم؟ یه مثال می زنی؟
و یا درباره ی سکون و مکث؟


:دی چه ادیتی کردیا:دی لاک قرمز خوبه !:پی

artin یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 ب.ظ http://www.artin1369.blogfa.com

vebet aliye.khosham omad.doset daram niloo jan.mayelam bishtar ba ham ashna shim.momkene?

ممنونم. وبلاگتونو دیدم. امیدوارم دوستای خوبی باشیم:)

علیرضا(غریبه) سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:15 ق.ظ

دوباره سلام
اولش فوق العاده بود: تن ِ قصه از غصه چروک می شود
دلم از درد ترک بر می داد...
به نظرم :
.....
مثل دختر بچه ها ذوق میکند
و من از این شوق و ترس کودکانه اش خنده ام می گیرد.
می ترسم
گاهی خیلی می ترسم،
از اینکه این رنگ خاکستری پاک نشود.
ولی زندگی بیشتر از این حرف ها ترسناک است.
.....
اینجا روی می ترسم یه مکس کردی و ادامه دادی... این خیلی خوبه.... باعث می شه یه لحظه فکر کنم یه آدم بزرگ داره دست معشوقه اش رو لاک می زنه و در عین شوق و ترس یهو با اینکه بهش گفتی که ترس داری و شوق دوباره می نویسی می ترسم. و کلا حرفا عوض می شن و صحنه هم عوض می شه.
در ادمه به نظرم می شد با دو خط نشون داد که همه چیز رنگیه و دارم سعی می کنم که رنگی باشم که دست ها و چشم های خاکستری ام رو کسی نبینه. اینجوری میشه عین بیت های قبلی از محاوره کم کرد و به تفکر بیشتر اضافه کرد
لاک قرمز نزدم... فقط عکست رو سیاه سفید کردم به استثناء ناخن ها :دی

اوهوم.همه ش رو خوندم.سعی می کنم بفهمم:پی

هاااا سیاه سفید کردییی:پی چه فکر عالییی!

حسام دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 05:24 ب.ظ

این وبلاگ چقدر پیر شده ...

هممون پیر شدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد