خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

روزهای تازه ...


چند وقتی هست که یک چیز درست حسابی ننوشته ام ...کلی همه چیز توی این یک ماه عوض شده .. هم خبرهای خوب و کارهای خوب بود ... و هم خبرهای بد .

فیس بوک را بستم ، فعلا دی اکتیو شدم . دکور اتاقم از این رو به آن رو شد ، کامپیوتر قدیمی خانه را داده ام درست کرده اند. حالا حس پنج سال پیش را دارم که لب تاب نداشتم. چقدر با این کی بورد چیزها نوشتم . هم پر از خاطرات خوب بود و هم بد . آرشیو ِ عکس ها که دیگر بیداد میکند . این قدر عوض شده ام که دیگر نمی توانم خودم را بشناسم. هم از نظر اخلاقی و هم قیافه ! بعضی نوشته هایم الان احمقانه به نظر می آیند ، اما همه شان را دوست دارم. گاهی احساس میکنم چند زندگی متفاوت داشته ام. زندگی هایی با افکار متفاوت ، انگیزه های متفاوت ، حتی عشق های متفاوت. امسال فارغ التحصیل می شوم. رشته ام را دوست دارم . راستش بیشتر از همیشه می ترسم . بیشتر از همه ی دوره های زندگی ام . می ترسم کارهایی را که باید انجام ندهم و دیگر راه بازگشتی نباشد. باید تلاش کنم . گاهی حتی احساس می کنم پیر شدم . تنها که می شوم کلی فکر به ذهنم هجوم می آورد . کلی سوال و کلی ترس . کاش آزاد تر از این حرف ها بودم . کاش به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نبودم حتی. ولی مطمئنم اگر این طور هم می بود باز یک چیزی کم داشتم. 

خیلی چیزها هست که الان توی زندگی ام دوستشان ندارم . خیلی از رفتارهایم را دوست ندارم. دارم فکر میکنم. همیشه دارم فکر میکنم. دارم فکر می کنم.

بیشترین چیزی که همیشه دوستش داشتم نوشتن بود ، ولی ببین حالا چند وقتی یک بار می نویسم. شاید حتی چند ماهی یک بار.

قرار بود حتی این سال جدید بروم سر کار ، اما جفت و جور نشد ، خیلی بدشانسی آوردم این اول سالی . کلی مکافات بود این یک ماه. حتی وقت نکردم به این فکر کنم که می خواهم سال 91 چه خاکی به سرم بریزم؟  اما همه چیز گذشت ، و همه کم و بیش فراموش کرده اند.


اما سال 91 قرار بود چطور نیلوفری باشم؟!

با اینکه یک ماه گذشته اما شاید هنوز دیر نباشد درباره اش فکر کنم ! 

می خواستم بیشتر انعطاف پذیر باشم. می خواستم نسبت به خیلی چیزها و خیلی آدم ها بی تفاوت باشم؛نسبت به رفتارهای وقیحانه ی خیلی آدم هایی که مجبورم تحملشان کنم و اگر دست خودم بود زودتر از این ها قطع رابطه کرده بودم با همه شان. 

می خواستم بیشتر بنویسم . فقط حیف که وقتی می توانم بنویسم که حسابی پر از احساس باشم. حیف. اما شاید بشود روی این یکی هم کار کرد. کلی توی این زمینه کار های عقب افتاده دارم . می خواستم یک زمانی کتاب بنویسم. اما  دیگر نسبت به شعرهای قدیمی ام حس خوبی ندارم. خیلی احساساتی و ساده به نظرم می آیند. با وجود اینکه اصلا آدم انتقاد پذیری نیستم ، اما به همه حق می دهم این طور راجع به شعرهایم قضاوت کنند. 

اصلا گاهی فکر میکنم من اینجا چکار می کنم؟ بین این همه فرمول و عدد؟ بین یاتاقان و روغن کاری؟ درس هایم را دوست دارم. اصلا عاشقشان هستم. ولی گاهی فکر میکنم اگر ادبیات می خواندم چه می شد؟ اگر هنر می خواندم ؟ ولی نمی توانم از این رشته ببرم. چهار سال کم نیست. به این فکر کردم که حتی مدیریت بخوانم . اما دوباره پشیمان شدم. حتی کتاب های ارشدش را هم خریدم. اما دوباره پشیمانی. 

معلوم است دلم چقدر تنگ است؟!

بعضی چیزها هم هست که نمی توان اینجا درباره ی شان نوشت. شاید یک جای دیگری که مرا نشناسند بنویسم و حسابی دلم را سبک کنم.

امروز چندم است؟  چند وقت دیگر یک امتحان مهم دارم. ترم آخر است و جان ِکندنی را باید کند. این ترم هم اگر معدلم خوب شود ، برای بعدا لااقل این یکی را دارم. حتی رفته ام برای تفسیر قرآن تحقیق گرفته ام. تا شاید نمره ام خوب شود. پایان نامه ام درباره ی مکانیزم های حرکتی ماهی هاست! خنده دار است کمی. ولی خیلی خیلی جالب است. چیزی بین رباتیک و زیست.می خواهم یک نمونه هم برای خودم بسازم . لااقل توی دانشگاه یک کار مفید کرده باشم.

چند تا نقاشی خنده دار هم کشیده ام. اولین کاری که باید انجام دهم این است که نقاشی یاد بگیرم . کاری که خیلی سال ها پیش باید انجام میشد. ولی دلم به اسکیت خوش است. این یکی را خوب جنگیدیم برایش. جنگیدیم واقعا ها. یک روزی حتی تیممان پول نداشت برای دروازه بان لباس بخرد ، الان هم هنوز البته وضع مالیمان خراب است، اما لااقل تلاشمان را کردیم. چقدر تحقیر شدیم و چقدر منحلمان کردند. اگر روزی فعال حقوق زنان شوم ، راجع به وضعیت ورزش بانوان حتما یک کاری میکنم. خیلی اوضاع وخیم است.

ولی خب از همه ی این ها بگذریم همیشه به طرز احمقانه ای امیدوارم . 

یک چیز دیگر هم بگویم؟ 

توی تیممان همه مرا رک ،جدی و تند زبان میشناسند ، این را روزی فهمیدم که توی ورامین داشتیم طالع بینی شخصیتی بچه ها را می خواندیم ؟ البته با آن ها کمی تا قسمتی هم متفاوت رفتار می کنم ! خب انتظاری هم نیست!

هنوز کلی حرف دارم که من! اما خیلی دیگر رشته ی افکارم به این طرف و آن طرف رفت ! 


این هم از این !



نیلوفر






پ.ن:

همسایه مان دارد به بچه اش می گوید: "تو که بچه ی بی تربیتی نبودی که ! بی تربیت ِاحمق ! "



نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا(غریبه) دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:40 ب.ظ

نمی دونم کی می خونی این نظر رو... اصلا نمی دونم می خونی یا نه. یا شاید می خونی و فقط اکسپت نمی کنی تا دلخوش شم به اینکه یه کسی نگاه کرد به نوشته ام حتی نوشته ای که فقط یک نظر هست .. نظر شخصی و شاید از دید خیلی ها احمقانه.
ولی اینا که نوشتی تقریبا 90% روزهای امسالم هست. مثلا منم تقریبا 1 سال(دقیقا 9 ماه) هست که ننوشتم. یعنی نوشتم ولی هیچ جایی نشون ندادم حتی واسه هیچ کسی نخوندم. شاید چون افتضاح بود به نظرم.
مثلا من هم این روز ها به همه چیز فکر می کنم. حتی ریزتر و جزئی تر از این افکاری که نوشتی.
مثلا سال 91 هم برای من کاملا بد شروع شد با این تفاوت که تو مثلا یک کار که قرار بود بشه نشد و من یک کار که بود رو ول کردم و نشستم تویه خونه و دوباره شروع کردم به خوندن. الان که فکر می کنم احمقانه تر از همه اینه که واسه تنوع واسه تغییر واسه اینکه بتونم تغییر زمان و عمر رو فراموش کنم کارم رو ول کردم . البته خوب واسه اینم بود که دیگه نمی تونستم آدمایی رو تحمل کنم که از ب بسم الله تا ن ظالین تو واسشون مسئله واسه حرف زدن و واسه نصیحت بود. آدمایی که مثلا از تمام کامپیوتر کیبوردش رو می شناختن ولی نظر می دادن راجع به چگونگی تغییر شیوه مدیریت سرور شرکت و دست آخر هم نظرت رو نمی پرسن و تو می شی یک پادو که فقط باید بگی چشم. چشمی که می دونی نمی تونی عملی کنی چون اونا می خوان یک کیس کامپیوتر مثل فیلما تبدیل بشه به ربوت و براشون چای بیاره و کنار سینی روی دستش یه تیکه کیک شکلاتی تیره خودنمایی کنه.
مثلا فکر کردم و سرزنش کردم که چرا سال 84 وقتی ادبیات قبول شدم نرفتم. با اینکه وقتی انصراف دادم مدیر دانشگاه هم زنگ زد بهم و اصرار و نصیحت کرد به ادامه تحصیل. با اینکه بعد از مدتی دوباره پیغام داد که لااقل بیام نشریه دانشگاه رو بچرخونم واسشون. و من نرفتم چون فکر می کردم ادبیات عشق منه ولی باهاش نمی شه پول درآورد. دیگه فکر نمی کردم وقتی کارت رو دوست نداشته باشی محاله ممکنه که بتونی پول دربیاری. اگرم پول درآری نمی دونی چطوری خرج شد چطوری اینهمه پول رو ریختی بابت چیزایی که قبلا اصلا تویه فکرت نبود. تویه فکرت چیزایی بود که امروز واست ارزشمندتر از همه پولایی بود که الان داری یا دادی به کسی و جاش یه مثلا یه کتابخونه فلزی گرفتی خاکستری گرفتی که دور تا دورش پره از سوراخهای بیضی شکل عمودی و افقی. که آرزوت یه کتابخونه چوبی با چوب گردو بود که طرحش رو خودت کشیده باشی و هر وقت نگاه می کنی بهش قبل از کتابا دور تا دورش رو ورنداز کنی و به خودت بگی: علیرضا دمت گرم. این همون چیزی هستش که می خواستی.
بگذریم....
دارم برای پنجمین بار "کافه پیانو" رو می خونم.... نمی دونم چرا وقتی نوشته ات رو خوندم یاد گل گیسو افتادم و پدری که کافه اش با همه کافه ها فرق داشت. حتی هود کوچیکی که بالای سر در ورودی به صورت کاملا مخفی نصب کرد بود و انقدر بی صدا بود که هیچ جا عینش رو ندیده بودن و با افتخار فقط مارکش رو نشون ملت می داد.
اگه حال و حوصله ات عین من از فیس بوک و پرشین یوزر و ایمیل و یاهو و گوگل خسته شدی، بیا عین باربد کاری کن که دوسش داری. حداقل الان ارضاء می شی با اون کار. من الان دارم اینو می خونم. دوست داشتی تو هم بخون.
راستی یه نقطه هم بزاری که بفهمم نظرم رو می خونی واسم بسه. ولی اون نقطه رو بزار تا بفهمم. تا بفهمم و فقط خواننده نباشم. راستش این روزها یکم عقده ای شدم دوست دارم مخاطب هم باشم.

سلام. همه اش رو خوندم. متاسفانه الان حال مساعدی ندارم که جواب درستی به نوشته ات بدم. ایشالا بعدا مفصل برات می نویسم علیرضای عزیز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد