دو هفته ی پر استرس گذشت...صبح خبر دادند که بابا بزرگ تمام کرده.
حرکت کردیم برای مراسم و توی راه تصادف کردیم. چپ کردیم.
جراحت های جسم که خوب می شوند.ولی روحم خیلی ترک خورد.خیلی ترسیده بودم.
بعد از دو هفته بهترم. تازه دیشب که رسیدم به خانه و کمی آرامش گرفتم درک کردم بابابزرگ رفته. تازه دیشب گریه کردم برای کسی که هیچ وقت نمی آید. غم این روزهایم زیاد شده.
***
توشه ی این سفر غم انگیز شعر و تصویر زیر بود. توی کتابی که دایی آورده بود تا سرگرم شوم.
تنها یک بار مرگ را آزمودی و سرافراز و پیروز شدی
بنیامین من!
پدرت روزی هزار بار میمیرد و باز هم زنده است
خوشا بحال تو.
ابراهیم منصفی
واقعا متأسفم نیلوفر جان
درکت می کنم چون تقریبا نزدیک به همین زمان چنین اتفاقی رو پشت سر گذاشتم که همیشه روبرومه...
هیچ حرفی تویه این شرایط نمی شه زد غیر از اینکه امیدوار باشم به زودی زود شادی همراه با یاد جای غم و غصه رو بگیره...
ممنونم علیرضا جان ، منم برا تو همین آرزو رو دارم دوستم
تسلیت میکم بی آن که تسلایت دهم
ممنونم
سلام نیلوفر عزیز، خوبی؟
تسلیت میگم، با کلی تاخیر. واقعا خجالت کشیدم که انقدر دیر بهت سر زدم.
سلام سیامک جان. خیلی وقته این پیام رو گذاشتی و من الان تایید می کنم. و معذرت می خوام.