وقتی انگار همه ی دیوار ها آوار می شوند و درها بسته نمی شوند...وقتی انگار تنت خسته و درمانده و روحت انگار که مرده... وقتی که حرف ها و احساست را حتی خودت هم نمی شناسی و لعنت می فرستی به هرچه هست و نیست...به اینکه می خواهی امید تازه ای پیدا کنی ..
گوشه گوشه ی اتاق و خانه را به دنبال امید تازه ای می گردم اما هیچ چیز،خبری نیست... خبری نیست ...
بعد دور و برم را خوب نگاه می کنم،می چرخم و می چرخم...سرگیجه و سردرد...و ناگهان همه چیز تمام می شود...ناگهان مثل یک انفجار...مثل یک درد،مثل یک زخم،مثل یک ترس...
و می ترسم از فردا که روز تازه ایست اما کهنه تر از تمام گذشته ها به نظر می رسد...
اما انگار دلم می خواهد از همه ی این ها رها شوم،بی خیال و امیدوار ادامه دهم...دلم می خواهد رها باشم...
باید بی خیال این روزها طی شوند...باید بی خیال این روزها طی شوند...
انگار من اینجا ایستاده ام و روحم توی گذشته ها گیر کرده و هرچه سعی می کنم نجات نمی یابد....
اما فردا روز تازه ایست...همه کهنگی ها را از صورتش می زدایم...مثل کودکی درآغوشش می کشم و برای آرامشش شعری می خوانم از صمیم قلب...
من دوباره بیدار می شوم...من دوباره بر می خیزم...