خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

روزگاری مثل آهنربا بودم.

هر چیزی را،  از هرکجا، حتی کلمه‌ای را که در گوشه ای از اینترنت می‌خواندم، مال خود می‌کردم. همان کلمات و عبارت هایی که کنار هم می‌نشینند و خوب هم می‌نشینند. یا خیلی چیزهای دیگر.

حالا  اما زندگی دیگر اینقدرها جدی نیست. انگار بازی باشد.

 چیزی را جذب نمی کنم. همه چیز می‌آیند، لحظه‌ای درونم مکث می‌کنند و بعد هم عبور می‌کنند و من فقط بازتابی هستم از تمام چیزهایی  که می‌بینم، می‌شنوم و حتی می‌خواهم. 

چیزی از آن من نیست.

و مگر آزادی جز این است؟



پی نوشت« بعد از هزار هزار سال قالبهای  این بلاگ اسکای را عوض کردند. تازه عادت کرده بودیم، می‌گذاشتید هزار سال دیگر!

آزادی

آدم ِاز سنت‌ها فراری‌ای هستم.

یعنی دلم نمی‌خواهد به خاطر سنت و رسم و رسوم، کاری کنم.

مثل همین امروز که سیزده به در است.

دوست دارم همیمجا توی خانه‌ام بست بشینم.

هر وقت دلم خواست هر کار دلم خواست بکنم.


یا مثلا برگزاری مراسم عروسی؛

از عروس بودن خوشم نمی‌آید

دلم نمی‌خواهد کارهایی که یک عده می‌گویند "رسم است" انجام دهم.


به خاطر اینکه "رسم" است

هزار مدل غذا سرو کنم، 

و یک لباس عروس پف دار یا بی پف بپوشم.


همین مراسم‌های بی تکلف کوچک را بیشترتر دوست دارم.


اصلا جدیدا از عروسی‌های ایرانی بدم آمده؛

وقتی عروسی که توی قیافه است، با لباسی که به سختی با آن راه می‌رود با مردی که از خستگی و کلافگی صورتش سرخ شده و احتمالا دارد توی دلش به همه فحش می‌دهد، از در وارد می‌شوند،  دوست دارم فرار کنم.

نه که عروسی ِخوب نباشد.

عروسی ِخوب هم هست، وقتی عروس بدور از تجملات، یک لباس راحت بپوشد و هی به داماد نگوید چکار کنند و صمیمانه توی صورت هم لبخند بزنند و گوشه‌ای از این عشق را نیز نثار مهمان‌ها کنند.این خوب است. خوب است. 

خوب یعنی حال خوب. یعنی حصارهای ذهنت را بشکنی،  فقط حال خوب را نگه داری. 

یعنی هر لباسی هم که تنت باشد،  باز مهم نباشد و حالت خوب باشد. 

و ای وای که چقدر فرهنگ ما از این حال،  دور است.

من گاهی اوقات این رسم و رسوم را توی ذهنم بالا می‌آورم،  قی می‌کنم بوی لجن برخی از این رفتارها را، دوست دارم کیلومترها دور شوم و خودم رانجات دهم.

 اما تنها می‌تونم درهای خانه‌ام را ببندم و سکوت کنم.


پی نوشت:

این نوشته را سیزدهم فروردین نوشته ام!



وبلاگ های مرده یا انسان های فراموش شده؟

من بهت زده‌ی دنیای وبلاگ‌ها هستم

جالب است


هر سال نوشته‌ها کمترشده

مثلا خود من  پارسال فقط یک نوشته در آبان ماه داشتم


اما به خدا هیچ جایی مثل اینجا نیست

هیچ جایی نمی‌شود اینطور نوشت

مردم دیگر حوصله خواندن یک متن طولانی ندارند

دلشان عکس‌ میخواهد

کلمه‌ها غریب شده اند


کجایید یاران فراموش شده؟

باران


آرام به پشتی صندلی تکیه داده بودم

لیوان چایی در دستم بود

و پاهایم را روی هم انداخته بودم

که در زدند..


صدای بارانی که به شیشه‌ها می‌خورد

آرامش را از اتاق گرفته بود

و بخار گرمی که از لیوان برمی‌خاست

مرا از بلندشدن و بازکردن در منصرف می‌کرد


چه کسی

در این هوای طوفانی

پشت در بود؟


در زدند

یک بار دیگر

آرام و شمرده

انگار تحمل باران

 آسان‌ باشد برای کسی که پشت در است


می‌رود؟

یا منتظر می‌ماند؟

***

بیا یک بار هم که شده

نگران کسی که پشت در است نباشیم

حتی اگر طوفان است

حتی اگر جایی به جز طاقچه‌ی ورودی خانه‌ی ما

برای در امان ماندن از باران ندارد

حتی اگر نیمه‌جان است


بیا وانمود کنیم

که نشنیده‌ایم

که گوش‌هایمان سنگین است 

که خواب بوده‌ایم

که صدای رادیو بلند بوده

یا اصلا داشتیم ظرف‌ها را می‌شستیم و نشنیدیم


بیا لیوان چایمان را تنگ در آغوش بگیریم

پتو را روی پاهایمان بندازیم

صدای باران را بشنویم 

و درها را برای هیچ کس باز نکنیم


بیا درها را باز نکنیم

حتی اگر

تا آخر عمر

از خودمان بپرسیم

"چه کسی بود که آن روز، در آن‌ هوای بارانی، آن‌قدر شمرده، در می‌زد؟"


نیلوفر. چهارم فروردین 1398


پ.ن:

نوشته‌ای در روزگار مرگ وبلاگ ها

یک خبر خوب :

در حال نوشتن کتابم هستم و یک روزی می‌آیم اینجا خبر می‌دهم که کتابم در حال چاپ شدن است. یک روزی خیلی نزدیک

خبرهای خوب دیگری هم هست؛

اینکه خوشحال‌تر از همیشه هستم.

دنیا جای عجیبیه

فک کنم تا حالا بیشتر از هزار بار این جمله رو تو این وبلاگ نوشتم!


دنیا جای عجیبیه

سال ها می‌گذره

روزها می‌گذره

سرتو میاری بالا 

و نگاه می‌کنی و می‌بینی که

هیچی عوض نشده

هنوز همون آدمی بودی که هستی

یه کم سخت‌تر

یه کم روون‌تر

همونقد خسته 

همونقد امیدوار



دل پر درده..شب پر مرد و پر نامرده...

آهای خبردار... آهای خبردار...

باغ داریم تا باغ

یکی غرق گل..یکی پر خار...

.

.

گاهی وقت‌ها، همه چیز تکرار می‌شود و تو می‌بینی که هیچ چیز تغییر نکرده...

دنیا سرشار از ثبات آزاردهنده‌ایست که تمامی ندارد..مگر می‌شود؟ این چنین پر درد و یکسان؟ 

بختک از روی خواب‌هایمان بلند نمی‌شود، شاید این رویا شیرین شود..

ماییم و آرزوهایی که گلویشان را گرفته‌اند مبادا واقعی شوند..

ماییم و ابرهایی که کنار نمی‌روند شاید خورشیدی را که قولش را به خودمان داده‌ایم، سر بکشد از پشت این‌همه تاریکی..

چرا تمام نمی‌شود؟

انگار امیدهایمان را نشانه می‌گیرند..یک به یک..

این شراب مگر چندساله بود؟

مستیم یا هشیار؟

قلب‌هایمان را فشار ندهید..قلب‌هایمان را فشار ندهید...

دردها را نمی‌توان تاب آورد...

.

.

.


قلم

جالبش اینجاست که توی تمام این روزایی که ننوشتم، دوست داشتم بیام و همه چیز رو اینجا بنویسم.

اما آدم از یه سنی به بعد، وارد مرحله‌ای میشه که دوست نداره حرف بزنه. البتهالان که فکر میکنم میبینم بقیه آدما اینطوری نیستن، بعضیاشون اینطورین.

اما شور و شوقی که برای نوشتن توی این وبلاگ دارم، وصف نشدنیه. مثل قرص مسکنه. مثل یه هوای خوبه. چقدر خاطره دارم که اینجا جا گذاشتم و رفتم. 

البته بهترین و بدترین خاطرات زندگیمو هیچ جا ننوشتم، مگه میشه نوشت؟ همیشه بهترین‌ها و بدترین‌ها باید برای خود آدم بمونن. شاید ازشون یه جایی توی گوشی تلفنم نوشته باشم. آره نوشتم و هر وقت می‌خونمشون، از خودم با تعجب می‌پرسم این رو تو نوشتی؟! واقعا؟ 

این روزا هم مثل همیشه‌ی همیشه،خیلی درگیرم با خودم. در اندرون من خسته دل ندانم کیست، که من خموشم و او در فغان و در غوغاست... اینجوری‌ایم خلاصه، اینجوری نباشم ، نمیگذره. نمیشه اصن. بلد نیستم طور دیگه‌ای باشم. 

راستی مثه قدیما که بعضیا نون قلمشون رو می‌خوردن، منم حدود یک سال نون قلممو خوردم. البته قلم ما سفارشی بود و نون درآوردن ازش از همه این سال‌هایی که درس خوندم برام شیرین‌تر و راحت‌تر بود. قلمم چیزیه که بهش ایمان دارم و می‌دونم که ذاتیه. ینی حتی اگر کسی بگه خوب ننوشتی هم باورم نمیشه، چون ایمان دارم خوبه. 

قدمت قلمم از همه‌ی داشته‌هام بیشتره، از لحظه‌ای که نوشتن یادگرفتم، قلمم داره بهم یاد میده و دارم شعر می‌نویسم. اصلا مگه میشه شعر ننوشت؟

این روزا که عکاسی هم می‌کنم، همه چیز برام مثه شعره، حتی فیلمایی که می‌بینم هم مثل شعرن، شعرای نوشته نشده..

باشد که باز هم بنویسم .. اینجا البته.


باید  وقتی حواسمان نیست، کسی باشد از ما عکس بگیرد.

آدم ها وقتی حواسشان نیست خیلی خودشان هستند.

باید از مردم عکس بگیریم.

 از لحظه هایی که حتی به یاد نمی آورند. 

یک چین صورت،  یک اخم،  یک لبخند. 

وقتی به "هیچ" فکر می کنند. 

این "هیچ" یعنی من، یعنی تو. 

این "هیچ" همان لحظه ایست که هرکس خودش است.

 هرکس همان کسیست که باید باشد.

 بی هیچ تظاهری،  بی هیچ قیدی،  بی هیچ بندی.

کاش پر بودیم از"هیچ".

کاش هیچ وقت حواسمان نبود. 

کاش همیشه خودمان بودیم. 

کاش کسی حواسش به ما نبود؛  اگر زمین می خوردیم،  اگر زشت بودیم،  اگر تنها بودیم.

کاش پر بودیم از "هیچ".

چقدر کلمه کم است.


از هر چه مجازی است خسته ام ، دلم واقعیتی می خواهد انکار ناشدنی .