خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

 


                                   بیشتر زندگی مان به خاطر حرف مردم زندگی کردیم وبیشتر آرزوهایمان را به خاطر حرف مردم کشتیم ! 




برای مسابقه ی داستان نویسی میهن بلاگ یک داستان نوشتم ، باید فکر می کردیم اگر به ده سال قبل بر میگردیم چه می کنیم و من این را نوشتم .

اگر کسی هنوز این خونه رو می خونه ، خوشحال میشم این داستان رو هم بخونه و اگر دوسش داشت لایک کنه ، ممنونم...   لینک داستان 




خبرت هست؟



خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد؟ 
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟






و دوستانی که رفتند و دیگر صدایشان از پشت تلفن آراممان نمی کند ، 


"جاده ها ما را فرا می خوانند ،

 یادمان باشد وقت رفتن شانه هامان را جا بگذاریم ،  

یاران برای غربت خود گریه خواهند کرد."




دیروز

یه سال بعد قبول شدن دانشگاه این وبلاگ رو شروع کردم ، هشتاد و هشت ، درست یادمه کجا نشسته بودم، به چی فکر می کردم و دقیقا همین روزا بود ، تیر ماه ، نزدیک تولد خواهرم ، دقیقا داشتم به همین موضوع فک می کردم که نزدیک ترین مناسبت به اولین پست وبلاگم تولد اونه. توی آشپزخونه ی خونه ای که طبقه ی چهارمه و خیلی اتفاقات توش افتاد و هنوز هم اون خونه مال ماست. ولی حالا اینجام ، هزار و یک اتفاق از اون روز افتاده ، هزار بار نا امید شدم و بیشتر از اون امیدوار شدم و دوباره شروع کردم ، موفق شدم ، شکست خوردم ، و ادامه دادم.

ولی جالب اینجاست که هنوز هم همون آدمم ، با همون غلظت احساسات ، با همه ی تغییراتی که کردم ولی هنوز هم کاملا می تونم اون آدم رو حس کنم. انگار که همین دیروز بود 


مثلا این نوشته ، این نوشته ی بیست و پنج تیر هشتاد و هشت ، انگار هنوز همون آدمم و آدم ها فقط نقش هاشون عوض شده ، فقط حالا دیگر آخر جمله هایم سه نقطه نمی گذارم ، حالا قاطعانه حرف می زنم و آخر هر جمله ای نقطه می گذارم ، حالا شک ندارم به احساسات و خواسته هایم:


.

.

شتابان به روز های در حال گذر می نگرم...

به روزهایی که زمانی طعم آشنایی داشتند...

به روزهایی که زمانی پر از آرزو بودند...

اما

دیگر نه آرزویی مانده است...نه روزی که بگذرد...

همه چیز همین لحظه است.

حال زمانیست که مرا به سوی خود می خواند...

می دانم دیگر آینده ای نیست...

می دانی.

می دانم دلتنگی بد دردیست...

می دانی.

هر دو می دانیم...اما روزها می گذرند.

وگریزی نیست...

انگار قرن هاست که از زمان جا مانده ام...

شاید هم زمان ایستاد جایی و من نفهمیدم...

انگار قرن ها گذشت...

انگار گذشت...

پس چرا من نفهمیدم...

می دانم...می دانم...دلتنگی بد دردیست.

اما نمی دانم کجا بود که من را رها کردی...

نمی دانم...شاید  من گم شدم...شاید هم تو.

می دانی کجا جا مانده ام؟

 

 

نیلوفر .تیر 88

یه روز نه چندان خوب...پر از فکر و فکرو فکر...






آوار می شود 

هر لحظه 

روی تنم 

چیزی به نام زندگی

و من هر صبح خسته از خواب بر میخیزم 

و  از یاد می برم که تو را فراموش کنم ...










مرگ

آب سردی روی دست هایش ریختم 

شیشه های عینک غبارگرفته اش را تمیز کردم 

و عینکش را دوباره روی چشم های باز مانده اش گذاشتم ، چشم هایی که مشخص بود از مرگ تعجب کرده اند ...

دلیلی نداشتم برای کارهایم.

وقتی می رفت توی خاک،

نه نیازی به دست های تمیز از خون داشت،

نه نیازی به چشم های بسته و

مطمئنا نه نیازی به عینک.


اگر دلم می آمد حتی لباس هایش را عوض می کردم

دوباره پیراهن سرخ تنش می کردم 

لاک سرخ بر ناخن های پایش و 

لاکی سرخ تر بر ناخن های دستش 

درست مثل آخرین روزهای نوجوانی

درست مثل آخرین عکس های روی میز


ولی حالا

وسط این جنگل چیزی جز یک چشمه ی روان برای درست کردن همه چیز نداشتم

باید یادم بماند دفعه ی بعد توی خانه همه چیز را انجام دهم

دفعه ی بعد

شاید ده سال بعد 


تجربه خیلی چیزها به آدم یاد می دهد


حتی اولین قتل یک قاتل زنجیره ای مطمئنا خیلی ناشیانه خواهد بود

و آخرین قتلش خیلی با شکوه .


حالا هم فرقی ندارد 

خودت و رویاهایت را هم که قرار باشد خاک کنی

بار اول سخت است

هر بار و هربار ساده تر و ساده تر می شود.


به صورت خودم نگاه کردم که چه بی رنگ روی چمن ها دراز به دراز افتاده بود

چه ساده و زود باور چشم هایم باز مانده بود و مرگ را باور نکرده مرده بودم  



نیلوفر .خرداد 93

....


پ.ن:

دو تا چشمام دو تا سرباز مغرورن 

که مدت هاست از معشوقشون دورن


دوتا سرباز که چنتا زن تنها

توی دلشوره هاشون رخت می شورن 


دوتا دستام دوتا چاقوی بی دسته 

دوتا قفل بزرگ دست و پا بسته 


دوتا پارو

دوتا پاروی بی قایق

دوتا کشتی با ده تا لنگر خسته ...



....

پ.ن:

به دیدنم که میای برام ستاره بیار 

چراغ اول این شبو تو روشن کن


نوشته ها روز به روز مبهم تر می شوند و من بیشتر در خودم فرو می روم ، بیشتر ساکتم و حرفی نمی زنم ، سر حال که باشم کمی از خودم می گویم ، گوش می دهم بیشتر و به این فکر می کنم که گفتن با نگفتن فرقی ندارد، دارد اصلا؟ جز اینکه کش بیاید همه چیز؟ جز اینکه بیشتر آدم غرق شود؟ انگار دکمه ی خاموش بودن خیلی چیزها را فشار داده باشد کسی.

سرگیچه

آرامم ، آرام و مثل همیشه پر از آرزو ، مثل همیشه گیج و سرگشته و منتظر آینده !



سرش را به پنجره تکیه می داد 

پنجره آب می شد و 

پهن می شد کف حیاط 

صدای گام های پلیس های شب و 

صدای همهمه ی مردم

صدای سکوت شب و

فکر و خیال های نامربوط.

سر ریز شد توی استکان چای.

غمش را سرکشید و لبریز از حس درک کردن شد

درک می کرد

تنهایی سهم همیشگی ِ هرکسی ست.




نیلوفر

اردی بهشت 94



انگار زمان که می گذرد فراموش می کنم و

باز چند روز و چند هفته طول می کشد تا به یاد آورم چه کشیده ام و چه تصمیم گرفته ام.


چقدر زمان لازم است که ناخودآگاهم قبول کند و بگذرد؟ 

چقدر زمان لازم است؟


کسی درون من است 

کسی که دوست دارد همه چیز رویایی و ساده باشد

کسی که دوست دارد صبح ها با لبخند بیدار شود

شب ها با امید بخوابد 

و دلش تنگ نشود و دلش تنگ نشود و دلش تنگ نشود.