خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

می خوام امروز یه کار عجیب کنم ... شاید کمک کنه حالم بهتر شه... 

امروز با یکی از بزرگترین مشغله های فکریم رو به رو شدم،چیزی که چند ساله ذهنم رو درگیر کرده،از اون دست مسایلی که هیچ راه گریزی ازشون نیست و هیچ وقت هم نمیشه نادیده گرفتشون.

رسیدم به چیزی که دقیقا بهش میگن چالش. چالشی برای حفظ آرامش. باید این موقع ها شعارهایی که همیشه میدم رو عملی کنم. وگرنه میشم مجموعه ای از شعارها که فقط حرف و حرف و حرفم ... 

این جور جاها باید تلاشم برای حفظ آرامش نتیجه بده. چند روز پیش مطلبی خوندم درباره ی معنی آرامش:

"آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی دغدغه یافت می شود، آرامش آن چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است."


ودارم فکر می کنم اون چیه که توی شرایط سخت میذاره قلبم آروم باشه؟

باید تا دیر نشده چیزی رو که می خوام پیدا کنم ... تا دیر نشده

بعضی چیزها طوری تمام می شوند انگار اصلا از اول نبودند، بعضی چیزها هم با اینکه از اول نبوده اند جای نبودنشان درد می کند ...





کوتاه




امروز تولدم بود ...





دلتنگی



شب نشینی های بی کسی را پایانی نیست ...








هیچ چیز رو اون قدر جدی نگیر که جزئی از زندگیت بشه ... حتی هوای شهری که هیچ وقت ازش تا حالا بیرون نرفتی...







...Go big or Go home*

paul walker                                   





فراموشی



هی می گردی و می گردی و می گردی و دنبال راه نجات همه جا را زیر و رو می کنی .... هی تقلا و هی دست و پا زدن ، غافل از اینکه راه نجات توی فکرت ، توی یکی از پیچ و خم های ذهنت پنهان شده ، گاهی پیدایش می کنی و دوباره فرار می کند ، مثل یک حقیقت است ، حقیقتی که همه ی زندگی ات را زیر سوال می برد و تو نمی خواهی روزهای گذشته را انکار کنی. ولی خودت بهتر از هر کسی می دانی فقط با قبول واقعیت نجات پیدا می کنی و همه چیز همان طور که می خواهی می شود. بهتر است گاهی با خودت فکر کنی اگر به چیزهایی که داشتی و به جایی که هستی راضی بودی پس نیازی به نجات نبود. باید روزهای رفته را انکار کنی و حتی از همه چیز فرار کنی. روزهای تازه ای هستند ، روزهایی از جنس بوم های نقاشی سفیدی که منتظرند قلمویی بشوی برای رنگ کردنشان...گاهی باید این سطرها را بارها و بارها بخوانی و فراموش نکنی ... 

اما حیف فراموش می کنی و باز دوباره می گردی و می گردی و می گردی و دنبال راه نجات همه جا را زیر و رو می کنی ... و این یک دور باطل است ...

 

اما جالب است که حتی اگر همه ی این چیزها را فراموش کنی ، هیچ وقت احساس درونی ات خاموش نمی شود ، جالب است که هیچ وقت فراموش نمی کنی که باید بگردی ...



سپاس




"چه دلپذیراست/ اینکه گناهانمان پیدا نیستند/ وگرنه مجبور بودیم/ هر روز خودمان را پاک بشوییم/ شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم/ و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان/ شکل مان را دگرگون نمی کنند/ چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم/ خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس"



 فدریکو گارسیا لورکا