خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

فکر و فکر و فکر







این روزها بیشتر از همیشه به خودم ، و به اینکه کی هستم فکر می کنم ، شاید حتی بیش از حد به خودم فکر می کنم ، این قدر فکر می کنم و فکر می کنم که فکر ها می آیند من می شوند ، و من گم می شوم. و هرچه می گردم باز خودم را پیدا نمی کنم. من می شوم فکر و فکر و فکر . من می شوم ساعت ها نشستن و فکر کردن و دنبال راه حل گشتن و در آخر هم هیچ چیز نیافتن. من می شوم دور شدن از همین روزهایی که جاری هستند و رفتن به سال هایی که معلوم نیست وقتی بیایند زنده باشم یا نه. من می شوم غرق شدن در روزهایی که گذشتند و قضاوت آدم  ها برای احساسات احمقانه ی خودم. 

نمی دانم چرا این قدر در زمان حال بودن سخت است. چرا این قدر سخت است فقط به نیلوفری که چهارماه است زندگی اش را برداشته و توی یک اتاق در طبقه ی اول یک آپارتمان چهارطبقه زندگی می کند فکر کنم. کاش فکر ها و خاطرات هم مثل اسباب کشی بودند ، وقت تعویض خانه ، وقت مهاجرت از شهری به شهر دیگر می شد فقط فکر های خوب را برداشت ، آن هایی که خاطره های خوب هستند ، هرچند کهنه را برداشت. اما نمی شود . این مغز پر از افکار غمبار است. هیچ وقت تصور نمی کردم ، یک اتفاق این قدر ساده به من ثابت کند که شکستنی تر از این حرف ها هستم. و حالا دقیقا یک سال است که دارم دست و پا می زنم تا خودم را از همه ی این ناامیدی ها و غم ها بیرون بکشم. 


حالا یک سال است که شب و روز دارم تلاش می کنم توی خودم روزنه ای از امید پیدا کنم. شب ها امیدوار می شوم  ،که صبح فردا قرار است بهترین روز دنیا باشد، اما باز صبح ناامیدتر از همیشه چشم هایم را باز می کنم ، بی هیچ هدفی ، بی هیچ تقلایی برای زودتر بیدار شدن و دیدن آفتاب. بی هیچ خیال خوشی. نه اینکه خیال خوش نداشته باشم ، دارم ، شاید اگر همان خیال های خوش و حرف های خوب و دوستان خوب هم نبودند زنده نبودم ، اما این چند روز و این چند ماه این افکار غمبارند که پیروز میدانند. و من عاجزتر از همیشه فقط این جنگ را نگاه می کنم و در آخر تسلیم می شوم. و این جنگ هر شب تکرار می شود و تکرار می شود. 


کاش زندگی دکمه ی عقب گرد داشت. ، بر می گشتم به سال پیش ، اوایل مهر ... 


اما ندارد و نمی شود برگشت. 


هدف ، هدف ، هدف. این روزها هدف دارم ، هدف بزرگی دارم که زندگی ام را برای همیشه تغییر می دهد ، یعنی در واقع این هدف را انتخاب کرده ام تا زندگی ام آن طور که می خواهم تغییر کند ، وگرنه همیشه محکومم همین جایی که الان نشسته ام بمانم و برای وبلاگ خاک گرفته ی عنکبوت بسته ام از ناامیدی هایم بنویسم. 


سخت است بعد از این همه سال که همه چیز برنامه ریزی شده پیش رفته بود ، ناگهان تکانی به خودم بدهم و آن چیزی را که می خواهم انتخاب کنم. بعد از این همه سال . البته همیشه کارهای عجیب کرده ام. ولی این کار عجیب ترین کار ممکنیست که از خودم انتظار دارم. صبر می خواهد و صبر. 


خنده دار است ، همیشه وقتی نیاز به تمرکز روی موضوعی خاص دارم ، افکارم حمله می کنند  ،اما الان که می خواهم افکارم را بنویسم انگار گم شده اند ، یا پشت مغزم قایم شده اند. امان از این ذهن بازیگوش و فکر ها. 

اما این فکر ها ، حالا که درباره شان نوشتم  ،بهتر است راضی شوند و چند وقت مرا راحت بگذارند .


خیلی چیزها توی ذهنم هست ، که می خواهم بنویسم تا دست از سرم بردارند. شاید روزی دیگر.



نیلوفر. مهر 92 . اصفهان