خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

دل داده ام بر باد...








دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد

                                                 



قیصر امین پور




خدای من...

به نام خداوند بخشنده ی مهربان




امشب خیلی حالم بد بود...به خیلی چیزا شک کرده بودم...خیلی .... به چیزایی که باورشون داشتم...حتی خیی هم عصبانی بودم...


این زمانا کلافه می شم...هیچ کاری نمی تونم بکنم...


و توی این فکرا بودم که یه دفه یادم اومد خدای من باهامه...همیشه هست...و شاید الان این منم که دارم باز پیداش می کنم...

می گن عشقی قشنگه که آدمو به خدا برسونه...

منم الان همین احساس رو دارم...




امشب شب خوبی بود...

پدر و مادر







پدر و مادرم  قهرمان های زندگی منن...دوستون دارم







:)

من باید بنویسم! 




 

هر روز در آرزوی شهاب بارانی دیگرم 

تمام آرزوهایم را نوشته ام... 

برای دانه دانه ی شهاب ها نقشه کشیده ام... 

می خواهم تمام آرزوهایم را بر آورده کنم... 

 

اول از همه خانه ای می خواهم دور...

خانه ای که نیلوفر ها دیواره اش باشند...

و شقایق ها سنگفرش حیاطش...

خانه ای که در آن نقاشی کشیدن آسان است...

زندگی کردن آسان..عشق ورزیدن آسان...رویا داشتن آسان...کار آسان...زندگی آسان...

 

دوم همدمی می خواهم نزدیک..

همدمی که نیلوفر ها فلسفه اش باشند...

و قلبش لبریز از شقایق ها...

همدمی می خواهم که دستانش زندگی باشند...و شانه اش بلند ترین رویای زندگی ام...و نگاهش زنده ترین نگاه ها...

 

سوم خدایی می خواهم سرشار...

خدایی که عاشق ِ نیلوفر ها باشد...

عاشق نیلوفر هایی که فراموشکارند،عاشقند،خجالتی اند...عاشق نیلوفرهایی که خود آفریده است...خود ...

خدایی که سرشار است  از شقایق ها ...

 

 

می خواهم باور کنم که نیلوفر ها دروغ نمی گویند...

این ها برای یک زندگی طولانی کافی نیست؟!



نیلوفر شهریور ۸۸



پ.ن

این رو خوندم...داداشم بهم یه درس بزرگ داده...شما هم بخونینش:نوشته ی عارف

 

 

nothing to say!




چیزی برای نوشتن نیست

دلتنگی...

بالاخره بعد از چند روز یه کم دور و برم خلوت شد که بنویسم...آخه این مهمان های عزیز که مجال نمی دهند...الان هم همه رو خواب کردم نشستم شاید بشود چیزی به این وبلاگ اضافه کرد که فقط مال خودم باشد...از خواب بیدار شدم صاف اومدم پای کامپیوترم...این روزه هم که بد فشار می آورد به ما...سرمان دارد منفجر می شود...توی این ماه مبارک منم دعا کنین!



می دانی ؟

روزهای عجیبی می گذرند...

روزهای عجیبِ زیادی...

پر می شوم از فلسفه ی دوست داشتن...

وناگهان خالی از منطق های دنیا...

وبعد دوباره پر می شوم از دلتنگی....بعد دیگر خالی نمی شوم...


دلم که تنگ می شود...هر دلیلی ممکن است داشته باشد...

از دیدن یک عکس در کودکی ...از شنیدن نام ِیک دوست...از اینکه یکی از دوستان خیلی قدیمی بعد از سال ها به من زنگ بزند و من با دیدن اسمش هیجان زده شوم...اما بعد بفهمم که اشتباه شماره ی مرا گرفته...اما باز هم یک ساعت با هم صحبت کنیم...از این هم صحبت هایی ست که  هیچ وقت نباید از دست بدهی...

یا ممکن است بنشینم و گوش بدهم به انبوه خاطراتی که متعلق به سال ها پیش هستند...و بعد از سال ها دوباره برای دو نفر از اطرافیانت تکرار می شوند... وقتی که خاله ای که فکر می کنی  می شناسی اش کسی را ببیند  که تداعی کننده ی گذشته ای ست دست نیافتنی...و بدانی که کسی که سال هاست می شناسی اش چیزهایی در دل دارد که به سن و سالش نمی آید...این ها را که مبهم می گویم باز هم دلم می گیرد...فقط همین شاید کافی باشد که عشق هیچ گاه از بین نمی رود...

می دانی دلم که گرفت دیگر خوب که نمی شود هیچ...دلیلش هم گم می شود...من می مانم و انبوه افکار و تخیلاتم...


دل که گرفت باید بقیه ی کار را به خدا سپرد ...شاید درمانی برای درد هایت بفرستد..وگرنه محکومی که تا آخر دنیا همین گونه دلگیر باشی...بعد حتی یادت می رود که دلت گرفته...برایت عادی می شود...و فکر می کنی دلِ تمام مردم دنیا همین اندازه است...اما ...شاید سال ها بعد وقتی کسانی را دیدی که دلشان وسیع بود...که دنیا برایشان طعم دیگری داشت...که آدم ها برایشان معنای دیگری داشت...شک می کنی...که این دل است آیا؟!

که آن دلی که زمانی نهنگ بود الان چرا ماهی کوچکی شده؟!

بعد دوباره داستان از همان اولِ اول شروع می شود!


دنیا یک نوستالژی بزرگ است...

سرشار از تکرار و تکرار...

سرشار از روزهای نیامده ...که اگر می آمدند طعم گس زندگی را به تو نشان می دادند...

ولی این تو هستی که می مانی....سرشار از دلتنگی برای چشیدن آنچه به تو وعده داده بود زندگی!



نمی دونم چی نوشتم!همین فعلا!


پ.ن

یه زمانی دوست بابام با خاله ام لینا یه سفر رفته،از اون موقع به بعد این سفر شده بود بهترین خاطره ی زندگیش!دیشب هم دوباره بعد از سالها همو دیدن! 

 

  

پ.ن 

این نقاشی مال گذشته های دوره...خیلی دوسش دارم...یه زمانی با کلی احساس کشیدمش...


پ.ن

خیلی منتظرم...بیا!


پ.ن

اینو الان از اینجا خوندم به نظرم محشر بود:دی

عشق یعنی اینکه وقتی می خوای برسونیش رادیو پیام رو روشن کنی ببینی کدوم مسیر پرترافیک تره!:)



 

... 

!!




کلافه ام!!!






پ.ن

من باید یه چیزی بنویسم!



پ.ن

غلط کردن

نرگس

چشمان من،دستان تو،گونه ی من...

قلعه های شنی

انتظار



پ.ن

در این زمانه هیچ کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

...

تو دست کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ کس خودش نیست...

...

تمام درد ما همین خود ماست

تمام شد...همین و بس:خودش نیست...


زنده یاد قیصر امین پور


پ.ن

چرا همیشه همین است آسمان و زمین؟

زمان هماره همان و زمین همیشه همین

اگرچه پرسش بی پاسخی ست،می پرسم

چرا همیشه چنان و چرا همیشه چنین؟


ایضا قیصر امین پور خدا بیامرز






؟






داشتم  فکر می کردم از 20 سانتی متر بالاتر چه شکلی دیده  می شوم؟!






پ.ن

این نوشته خیلی عاشقانه اس!






ماضی!



ای ماضی ِ من...

ماضی ِ بعید ِمن...

درکت می کنم!

 



پ.ن

من عاشق ماه رمضونم...افطاراش...سحری هاش...قبل افطار نون تازه خریدن...تازه امروز هندونه هم خریدم:دی

پ.ن

در پی مسابقات رصدی صوفی که قراره اواخر شهریور برگزار بشه...به یه سری اطلاعات رصدی نیاز دارم...ایشالا از دفعه بعد یه کم این وبلاگو از حالت دلنوشته در میارم علمی می کنمش ...اگه خدا قبول کنه...ان شاالله!!!برای منم دعا کنین ...حتمنااااا

پ.ن

چرا من نمی تونم یه جور قشنگ تری باشم؟

پ.ن

دلم فال حافظ می خواد...از نوع خوب ِ خوب ِخوبش

پ.ن

راست گفت یکی که حافظ فقط وسیله اس...این خداس که باید ازش پرسید

پ.ن

من یه مکانیکم!ولی هنوز نمی دونم موتور ماشین چی توشه...تصمیم دارم دل و روده اش رو بشناسم در یک عملیات انتحاری...ماشینم رو کالبد شکافی می کنم:دی

پ.ن

من نمی خوام بخوابم...دوس دارم تا صبح پی نوشت بنویسم

پ.ن

یاد یه حدیث افتادم که خیلی وقت پیش تو اتوبوس خوندم:جهاد زن این است که خوب شوهر داری کند!!!هنوزم موندم که واقعا یعنی چی؟

پ.ن

این روزها  دور و برمان پر شده از بت‌های جورواجور؛ این روزها  آدم‌هایی که ایمان دارند تبر ندارند و آدم‌هایی که تبر دارند بی‌ایمانند…

(این رو برای موسوی نوشتم!)

پ.ن

من دلم یه عاااااالمه کامنت می خواد...طرفای 50 تا!!


پاک شد به توصیه ی یکی از دوستان!

باران...



چترهای ما

عطر بارانهای
بسیاری را
در خود پنهان
کرده اند
اما
همواره
حسرت
رگباری را
به دل دارند،
که در
پیراهن های نازک تابستانی
غافلگیرمان

می کند...


می دونستم این ننوشتن زیاد طول نمی کشه...سلام دوباره...



پ.ن

شعر از: عباس صفاری


پ.ن

آماده ای تا بی نشان شویم، بی نام؟
تا دیگر نه نامه ای قصدمان کند نه آوایی فریادمان
بیا باقی عمرمان را نامه بنویسیم به نشان آن ها که هم

نام دارند هم نشانی


پ.ن

اینو امروز دیدم...مال مریم زهدی:



لابد الان این موقع شب هم سیگاری گیرانده ای

روی رختخواب خاطرات لمیده ای
و هی خواب های سبز و آبی می بینی
هی توی رویاهای دور پی ام می گردی و مثل همیشه،
نیستم
هی نوازشم می کنی و من خیال می کنم...بیشتر...بیشتر
هی می گویی صبر کن و من صبر نمی کنم
هی بی راهه می روی و باز از راه می گویی

لابد حالا دلتنگی می کنی اما سخت تر از آنی که سراغ پرواز را بگیری
می دانم چه پرسه ها می زنی در کوچه های بیهودگی... روزمرگی
اما نمی دانم کلید قفل این دل بی صاحب را کجا گم کرده ام
هر چه اسمت را رج می زنم اسم شب را به خاطر نمی آورم
هرچه باران می بارد، این بار سنگین سبک نمی شود
چرا؟
هر چه می خوانمت نمی شنوی
چه قدر بخوانمت به نجوای بی قرار؟
کار از کار گذشته.. گفته بودم روزگار تحمل این همه ممنوعه را ندارد
چه قدر گفتم دل به دریا زدن بارمان را سبک می کند...
نگفتم دلم تنگ شده؟
تو نزدیک ترین ستاره بودی به صبح.. حالا شب شدی
خیال نمی کنی مبادا تاریک شوی و من پرپر شوم در کوری آفتاب؟
دلت نمی سوزد برای سرگشتگی هامان..چه راه بلد ره گم کردیم و رفتیم
تا کی پنهانی دلتنگم می شوی؟
تا کی اسمم را صدا نمی کنی؟
روزگار غریب است.. سهم من از تو بی صدایی است و نگاه پنهانی
و سهم تو از من خالی ثانیه هاست در خانه ای که مال ما نیست
پرواز در قفس چنگی به دل نمی زند
شده خواب رهایی ببینی یا رویا در قفس؟
شده بی آنکه آفتاب را بهانه کنی خواب باران ببینی و
از ته دل دعا کنی که بیدار نشوی؟
تا کی نگفتنی ها بهانه سکوت اند؟
کوچ هیچ دلیل نیست برای نرسیدن
ماه هم بی گدار به آب مرداب نزده
لابد چیزهایی می داند که نه از من سراغ می گیرد نه از پرسه ها و دلگردی های بی وقت تو
لابد تو هم چیزهایی می دانی که هی چشمانت کم رنگ می شوند.. هی بغض می کنی..هی بی قراری
کجای این شب بی ستاره راه خیالت را بزنم تا مال من باشی..تا مال من بمانی؟
حالا بیا سراغی از ماه تاب بگیریم
یا لااقل شب زدگی و پریشانی این همه خاطره ی عزیز را بگذاریم به حساب جوانی و بی تجربگی روزگار

دلتنگی نکن
شنیده ام می گویند دل که هوایی شد به هیچ کار نمی آید دیگر
دل من بی تو دیگر نه هوایی باران می شود، نه هوس آفتاب دارد!



....