خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...





دومین روزه و من فقط دیروز سه ساعت درس خوندم. نمی شه با این وضع ادامه داد. باید زودتر بیدار شم صبح ها. سخته.




مهر






امروز اول مهره.

من دارم فکر می کنم به داشته ها و نداشته هام. به چیزایی که می خام و چیزایی که باید براشون تلاش کنم. باز هم صبر می کنم. باز هم.






روزهای تازه ...


چند وقتی هست که یک چیز درست حسابی ننوشته ام ...کلی همه چیز توی این یک ماه عوض شده .. هم خبرهای خوب و کارهای خوب بود ... و هم خبرهای بد .

فیس بوک را بستم ، فعلا دی اکتیو شدم . دکور اتاقم از این رو به آن رو شد ، کامپیوتر قدیمی خانه را داده ام درست کرده اند. حالا حس پنج سال پیش را دارم که لب تاب نداشتم. چقدر با این کی بورد چیزها نوشتم . هم پر از خاطرات خوب بود و هم بد . آرشیو ِ عکس ها که دیگر بیداد میکند . این قدر عوض شده ام که دیگر نمی توانم خودم را بشناسم. هم از نظر اخلاقی و هم قیافه ! بعضی نوشته هایم الان احمقانه به نظر می آیند ، اما همه شان را دوست دارم. گاهی احساس میکنم چند زندگی متفاوت داشته ام. زندگی هایی با افکار متفاوت ، انگیزه های متفاوت ، حتی عشق های متفاوت. امسال فارغ التحصیل می شوم. رشته ام را دوست دارم . راستش بیشتر از همیشه می ترسم . بیشتر از همه ی دوره های زندگی ام . می ترسم کارهایی را که باید انجام ندهم و دیگر راه بازگشتی نباشد. باید تلاش کنم . گاهی حتی احساس می کنم پیر شدم . تنها که می شوم کلی فکر به ذهنم هجوم می آورد . کلی سوال و کلی ترس . کاش آزاد تر از این حرف ها بودم . کاش به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نبودم حتی. ولی مطمئنم اگر این طور هم می بود باز یک چیزی کم داشتم. 

خیلی چیزها هست که الان توی زندگی ام دوستشان ندارم . خیلی از رفتارهایم را دوست ندارم. دارم فکر میکنم. همیشه دارم فکر میکنم. دارم فکر می کنم.

بیشترین چیزی که همیشه دوستش داشتم نوشتن بود ، ولی ببین حالا چند وقتی یک بار می نویسم. شاید حتی چند ماهی یک بار.

قرار بود حتی این سال جدید بروم سر کار ، اما جفت و جور نشد ، خیلی بدشانسی آوردم این اول سالی . کلی مکافات بود این یک ماه. حتی وقت نکردم به این فکر کنم که می خواهم سال 91 چه خاکی به سرم بریزم؟  اما همه چیز گذشت ، و همه کم و بیش فراموش کرده اند.


اما سال 91 قرار بود چطور نیلوفری باشم؟!

با اینکه یک ماه گذشته اما شاید هنوز دیر نباشد درباره اش فکر کنم ! 

می خواستم بیشتر انعطاف پذیر باشم. می خواستم نسبت به خیلی چیزها و خیلی آدم ها بی تفاوت باشم؛نسبت به رفتارهای وقیحانه ی خیلی آدم هایی که مجبورم تحملشان کنم و اگر دست خودم بود زودتر از این ها قطع رابطه کرده بودم با همه شان. 

می خواستم بیشتر بنویسم . فقط حیف که وقتی می توانم بنویسم که حسابی پر از احساس باشم. حیف. اما شاید بشود روی این یکی هم کار کرد. کلی توی این زمینه کار های عقب افتاده دارم . می خواستم یک زمانی کتاب بنویسم. اما  دیگر نسبت به شعرهای قدیمی ام حس خوبی ندارم. خیلی احساساتی و ساده به نظرم می آیند. با وجود اینکه اصلا آدم انتقاد پذیری نیستم ، اما به همه حق می دهم این طور راجع به شعرهایم قضاوت کنند. 

اصلا گاهی فکر میکنم من اینجا چکار می کنم؟ بین این همه فرمول و عدد؟ بین یاتاقان و روغن کاری؟ درس هایم را دوست دارم. اصلا عاشقشان هستم. ولی گاهی فکر میکنم اگر ادبیات می خواندم چه می شد؟ اگر هنر می خواندم ؟ ولی نمی توانم از این رشته ببرم. چهار سال کم نیست. به این فکر کردم که حتی مدیریت بخوانم . اما دوباره پشیمان شدم. حتی کتاب های ارشدش را هم خریدم. اما دوباره پشیمانی. 

معلوم است دلم چقدر تنگ است؟!

بعضی چیزها هم هست که نمی توان اینجا درباره ی شان نوشت. شاید یک جای دیگری که مرا نشناسند بنویسم و حسابی دلم را سبک کنم.

امروز چندم است؟  چند وقت دیگر یک امتحان مهم دارم. ترم آخر است و جان ِکندنی را باید کند. این ترم هم اگر معدلم خوب شود ، برای بعدا لااقل این یکی را دارم. حتی رفته ام برای تفسیر قرآن تحقیق گرفته ام. تا شاید نمره ام خوب شود. پایان نامه ام درباره ی مکانیزم های حرکتی ماهی هاست! خنده دار است کمی. ولی خیلی خیلی جالب است. چیزی بین رباتیک و زیست.می خواهم یک نمونه هم برای خودم بسازم . لااقل توی دانشگاه یک کار مفید کرده باشم.

چند تا نقاشی خنده دار هم کشیده ام. اولین کاری که باید انجام دهم این است که نقاشی یاد بگیرم . کاری که خیلی سال ها پیش باید انجام میشد. ولی دلم به اسکیت خوش است. این یکی را خوب جنگیدیم برایش. جنگیدیم واقعا ها. یک روزی حتی تیممان پول نداشت برای دروازه بان لباس بخرد ، الان هم هنوز البته وضع مالیمان خراب است، اما لااقل تلاشمان را کردیم. چقدر تحقیر شدیم و چقدر منحلمان کردند. اگر روزی فعال حقوق زنان شوم ، راجع به وضعیت ورزش بانوان حتما یک کاری میکنم. خیلی اوضاع وخیم است.

ولی خب از همه ی این ها بگذریم همیشه به طرز احمقانه ای امیدوارم . 

یک چیز دیگر هم بگویم؟ 

توی تیممان همه مرا رک ،جدی و تند زبان میشناسند ، این را روزی فهمیدم که توی ورامین داشتیم طالع بینی شخصیتی بچه ها را می خواندیم ؟ البته با آن ها کمی تا قسمتی هم متفاوت رفتار می کنم ! خب انتظاری هم نیست!

هنوز کلی حرف دارم که من! اما خیلی دیگر رشته ی افکارم به این طرف و آن طرف رفت ! 


این هم از این !



نیلوفر






پ.ن:

همسایه مان دارد به بچه اش می گوید: "تو که بچه ی بی تربیتی نبودی که ! بی تربیت ِاحمق ! "



کودکی







دلم برای ساعت ها انتظار پای آن پنجره ی رو به کوچه تنگ شده مادر .






جنگ!


از جنگیدن خوشم می آید ، از زمین خوردن و هی دوباره امیدوار شدن.

تازه همین چند لحظه پیش فهمیدم که بیماری روانی که سالها به آن مبتلا هستم همین است. از این خوشم می آید که دنبال امید بگردم. الکی خودم را به هرچیزی بند کنم که امیدوار باشم ، که احساس نا امیدی گزنده را از خودم دور کنم. خوب است، بد نیست. ولی وقتی با یک نا امیدی عبث رو به رو می شوم همه چیز سخت می شود، همه چیز سخت می شود. سخت می شود شکست را قبول کنم. آن قدر سخت که بهت زده می شوم و چند لحظه همه چیز برایم تمام می شود. حتی زندگی ، حالا آن شکست هرچه می خواهد باشد.


حالا که فکر می کنم خیلی چیزها دارم برای جنگیدن، یک داستان نیمه تمام که ماه هاست باید قسمت بعدی اش نوشته شود ، یک فرصت یک ماهه برای داشتن معدلی که لااقل بعد ها مدرکم خوب باشد، هاکی و یک عالمه چیزهایی که باید یاد بگیرم ...

امیدوارم در هیچ کدامشان شکست نخورم .. مهم ترین قسمت های زندگی ام هستند این روزها ..




نیلو




پ.ن: عکس به اندازه کافی مفهوم جنگ را می رساند؟!؟

پ.ن: لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می شود یا نه ؟!

پ.ن: نجون می دم! کلی هم با هم می خندیم!! جی فک تلدی؟




یک روزی می رسد



دارم یک کار بزرگ انجام می دهم ...


بعد یکهو می بینی روزی رسید که خیلی خوشحال بودم ، راضی و آرام . کسی چه می داند؟ شاید شد!






نیلو . دی 90.


پ.ن: چقدر زود گذشت سالی که زیر نوشته هایم 88 می گذاشتم





خواب






گاهی این قدر پر از هیجان و انرژی می شوم ، این قدر توی روحم حرکت و جنب و جوش هست ، که هیچ کاری آرامم نمی کند ، حتی دویدن و ورزش . این قدر ذهنم پر از رویا و خیال هست که خوابم نمی برد ، نگاه می کنم و می بینم که ساعتیست دراز کشیده ام اما فراموش کرده ام بخوابم. بعد هم که می خوابم انگار فقط چشم هایم را روی هم گذاشته ام ، و ذهنم هنوز تلاش می کند مرا بیدار نگه دارد، و موفق هم می شود .

خوابم که می برد انگار تمام روز دوباره تکرار می شود. انگار هیچ چیز متوقف نشده.همه چیز از اول شروع می شود. و این خسته ام می کند.بیدار که می شوم ، مغزم پر از سوال است.نمی توانم مرزی بین خیال و واقعیت پیدا کنم.نمی دانم خواب بوده ام یا الان خوابم. همه چیز چنان واقعی بوده که فقط "منطق" مرز باریکی بینشان می کشد:این که آدم ها نمی توانند پرواز کنند.اینکه خیلی از اتفاقاتی که توی خوابم افتاده محال است واقعیت داشته باشند. فقط منطق مرز می سازد. و نمی دانم خدا را برای دادن منطق به آدم ها شکر کنم یا نه؟ 



نیلو

lost highway!




[ زن چشاشو به آرومی باز میکنه ]


-  چرا همه جا تاریکه؟
+ چون شب شده عزیزم
-  کی شب شد ، من چقدر خوابیدم؟
+  زیاد عزیزم
-  ما کجاییم؟
+  نمیدونم
-  نمیدونی؟ چور ممکنه ندونی ، ما از کجا میایم؟
+  منم مث توام عزیزم ، هیچی یادم نمیاد.
-  داری منو میترسونی. چرا من هیچی یادم نمیاد؟ ما داریم کجا میریم؟
+  نمیدونم ، همونطوری که توام یادت نمیاد
-  چرا وا نمیستی؟ باید از یکی بپرسیم. ، چرا هیچ ماشینی تو جاده نیست، من میترسم
+  نمیدونم عزیزم ، چشاتو ببند سعی کن بخوابی.
-  چرا پاتو از رو گاز برنمیداری؟ چرا من نمیتونم بیرون و ببینم ، چرا بیرون این قدر تاریکه؟
+  نمیتونم عزیزم ، نمیدونم ، حالا بخواب.
- تو رو خدا وقتی چشامو باز کردم یادت بیاد ما کی هستیم ، از کجا اومدیم و این جاده به کجا میره
+  هیچ وقت نمیفهمیم عزیزم ، ما گم شدیم. بعضیا وقتی گم میشن هیچ وقت پیدا نمیشن
-  ما گم شدیم؟
+ ما مدت هاست گم شدیم ، و تو بارهاست چشاتو باز میکنی و همین سوال ها رو ازم میکنی ، بعد میخوابی ، باز بیدار میشی و یادت نمیاد که اینا رو پرسیدی و باز میپرسی و باز میپرسی ، بخواب عزیزم هیچی ، هیچ وقت درست نمیشه
- میشه دستمو یگیری؟ من میترسم ، دفعه های قبلم ازت میخواستم دستمو بگیری؟
-  نه همیشه عزیزم ، فقط گاهی که خیلی به لبه های درک کردن نزدیک میشی. بخواب، فقط سعی کن بخوابی ، آروم بخواب
تنها امید من اینه که تو با جواب همه ی سوال هامون بیدار شی


[زن با بی اعتمادی و ترس چشمانش را میبندد و روی هم فشار میدهد]


lost highway-2009


پ.ن: عاشقانه اس بسی و ترسناک!



پ.ن: بیا توی یه بزرگراه گم بشیم..


“برای مردمان هوشمند، بنیان ازدواج یک دوستی ناب است تا در آن برای دست یافتن به رویاهای خود و رویاهای کسی که دوستش دارند، بجنگند. بدون این رویاها، زناشویی به ناهار و شام خوردنی در آشپزخانه تبدیل می شود.”

- نامه های عاشقانه ی یک پیامبر (نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل)





دلیل!




دیروز خیلی شاد بودم ، هرچه فکر می کردم نمی دانستم چرا؟


امروز خیلی ناراحت بودم، فکر که می کردم هزار دلیل پیدا می شد .




نیلو.

sleep!




یادمه پارسال که معدلم نزدیک 17 شده بود ، صبح ها قبل امتحان بیدار می شدم درس می خوندم! ولی امسال به زور ساعت 10 از خواب بیدار می شم!!:( نمی دونم چرا این جوری شدم! فردا و پس فردا هم امتحان دارم! یعنی میشه من فردا صبح زود بیدار شم؟!




پ.ن:

اگه مامان بود می گفت: " آخه دختر تو از این خواب چی دیدی؟!"