خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

ایستگاه آخر !





آخرین باری که نوشتم این جا 28 خرداد 89 بود ..


بعد از اون زمان گذشت و گذشت  ..


مثل یه فیلم بلند ..


تیر 89


مرداد 89


شهریور 89


مهر89


آبان89


آذر89


دی89


بهمن 89


اسفند89


فروردین90


اردیبهشت90


خرداد90


تیر90


مرداد90


شهریور90


مهر90


آبان90


آذر90



و امروز بیست و پنجم آذر هزار و سیصد و نود به اندازه ی تمام این ماه ها و روزها و ثانیه ها حرف دارم ...


سلام.




خانه ی جدید ِ من !




نوشتن تقدیر من است...از این به بعد این جا پیدا می شوم:   خاطرات یک پروانه ی مرده !





کمی طول می کشه تا قالب و همه چیز ِ خونه ی جدیدم رو حاضر کنم...اما سعی می کنم زود ِ زود همه چیز حاضر بشه...برای اینکه دوباره بنویسم...شاید این بار خیلی متفاوت...شاید...











نا نوشته ...


با من از ناگفته ها گفت / و من /  از آن /  افسانه ها ساختم...


امشب برام خیلی شب مهمیه...

دوست دارم هرکدوم از دوستای عزیزم که این نوشته رو می خونه،بدونه برای این کارم دلیل دارم...دوست دارم درکم کنه...دوست دارم در ِ این خونه حتی اگه من هم نباشم همیشه باز بمونه...

امشب برام شب خیلی مهمیه...

چند وقتی هست،یعنی در واقع چند ماهی هست، که تصمیم گرفتم این خونه رو ترک کنم...چند باری هم پیش اومد...ولی نشد...هر بار کسی باعث شد تا باز هم دلم نیاد که این خونه رو ببندم...همون طور که همین الان هم خدا خدا می کنم کسی بیاد و بگه که خونه ام رو دوست داره،و من دوباره شروع کنم به نوشتن...می دونم خیلی چیزا هست که تو این تصمیمم دخیله...ولی مطمئنم که باید جایی رو که همیشه گفتم:" خیلی برام با ارزشه"؛ ترک کنم...جایی که حتی براش شعر نوشتم...جایی که شعرهامو توش نوشتم...جایی که دلبستگی دارم بهش...جایی که تنهایی هام رو پر می کنه...باعث میشه احساس  کنم زنده ام...باعث میشه شاد باشم....

فقط خود ِ خدا می دونه که چقدر این جا رو دوست دارم...همسایه هایی دارم که با وجود اینکه باهاشون زیاد مهربون نبودم...زیاد نمی تونستم بهشون سر بزنم...همیشه با من بودن...مهربون بودن...همیشه منو می خوندن...

دوستانی که با همشون خاطره های مشترک دارم...همشون رو یه دنیا دوست دارم...همسایه هایی رو که هیچ وقت ندیدم ولی از هر آدم ِ واقعی، برام واقعی تر بودن...

این یه خدا حافظی نیست...این حتی به معنی ترک این جا هم نیست...نیلوفر همیشه هست...همیشه زنده ست...همیشه خونه اش پا بر جاست...حالا چه یه خونه ی مجازی باشه با یه سری همسایه های مهربون...و چه یه خونه باشه تو دلش بدون ِ هیچ همسایه ای...

این یه خدا حافظی نیست...

خدا می دونه هنوز چقدر تو ذهنم پر از شعرهای نانوشته است...اونا رو از این به بعد تو دلم می نویسم...شاید هم، بر گردم به دورانی که هنوز بچه بودم و نمی دونستم تایپ کردن یعنی چی...زمانی که اولین شعرم رو از روی ِ یکی از شعرای فریدون مشیری کپی کرده بودم...زمانی که کاغذ هام همیشه همراهم بودن...

راستی ببخشید که داستان" سنا "ناتموم موند..شاید سرنوشت  ِاین داستان اینه که همیشه ناتموم باشه.

شاید یه روز چیزایی رو که می نویسم چاپ کنم...

پس اگه یه روز یه کتاب دیدین که اسمش "خونه ی نیلوفر"بود سعی کنین منو به یاد بیارین...

ببخشید منو اگه تو این مدت دوست ِ خوبی نبودم...اگه ناراحتتون کردم...یا تند حرف زدم گاهی...ببخشید منو اگه دنیام خیلی کوچیک بود،اگه نوشته هام اون طور که باید، نبود...

متاسفم که این خونه رو قبل از یک سالگیش ترک می کنم...یک ماهه دیگه یک ساله میشه...

اون روزایی که این جا رو باز کردم یادمه شاد بودم...الانم شادم...شاید بیشتر از همیشه ...چون باور دارم تونستم جایی رو بسازم  تو این دنیای مجازی ، که لااقل برای ِ خودم اصلا مجازی نبود...


دوستای عزیزم...درسته که هیچ وقت ندیدمتون...اما شاید یه روز اتفاقی از کنار هم رد شدیم...شاید.

فقط دوست دارم درکم کنین...و امیدوارم این بار با وجود اینکه خیلی دوست دارم کسی بگوید:"بمان"...کسی این رو نخواد...گاهی آدم ها باید برن تا برای همیشه زنده باشن.



به امید آن روزی که اتفاقی از کنار ِ هم رد خواهیم شد...

 

با یک دنیا عشق.

نیلوفر.

 

 

 

آخرین پ.ن:


گاهی ماه به قدری سرش گرم می شود که از آسمان ناپدید می شود
به همین دلیل است که بعضی شب ها آسمان بی ماه داریم
اما سرانجام ماه هر جا که باشد بر می گردد
مثل آدم هایی که می روند اما روزی بر می گردند.

(سه شنبه ها با موری)

 



 

بی چتر می روم!


ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور/ که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند/  با این همه عمری اگر باقی بود/ طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم/ که نه زانوى آهوی بی‌جفت بلرزد/ و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


اتفاق خوب یعنی چی؟ یعنی یک شب راحت بخوابم...و صبح که بیدار می شوم یک خواب ِخوب دیده باشم...یعنی تولدم برسد زود تر از آنکه آذر شود...اتفاق خوب یعنی صبج که بیدار شده ام باران بیاید...آن قدر باران بیاید که چشم هایم سیر شوند...بعد هم بوی خاک باشد و من چترم را بردارم و تا هزاره ی رسیدن بروم... اتفاق خوب یعنی یک شب کسانی را که دوست دارم با هم ببینم و همه شان شاد باشند...اتفاق خوب یعنی روزی برسد که آن قدر سنگدل شده باشم که از هیچ بی مهری گریه ام نگیرد...اتفاق خوب یعنی رانندگی در باران با شیشه های باز...یعنی نترسیدن از اینکه خیس شوی...اتفاق خوب یعنی شاید یک صدا...شاید یک نگاه...شاید یک خنده...یک خنده ی از ته دل...اتفاق خوب یعنی چیزی باعث شود لبخند بزنی...یعنی از یک تصادف جان ِ سالم به در بردن...اتفاق خوب یعنی کسی بیاید با تو درد و دل کند...یعنی کسی بگوید:نمی خواهی با من درد و دل کنی؟....اتفاق خوب یعنی دلت برای ِ کسی تنگ شود...اتفاق خوب یعنی به دوستی از ته دل بگویی:"فلانی...فکر کنم عاشق شدم!" ...اتفاق خوب یعنی کسی بفهمد چقدر به کمک نیاز داری و بدون ِ اینکه بخواهی دوستی اش را به تو ثابت کند...

اتفاق خوب یعنی دوستی را برای تولدش غافلگیر کردن...یعنی ببینی دو نفر چقدر هم را دوست دارند...یعنی ببینی دو نفر واقعا عاشق ِ هم اند...یعنی حسودی ات شود و شاید حتی گریه کنی...اتفاق خوب یعنی دلت محبت بخواهد...یعنی دلت بخواهد کمی مهربان باشی...یعنی دلت یک مهر ِ بی پایان بخواهد...یعنی بخواهی بی نهایت مهربان باشی...اتفاق خوب یعنی دلهره داشته باشی تا بدانی قلبت زنده است...اتفاق خوب یعنی آرامش...اتفاق خوب یعنی شهربازی ...یعنی ترن هوایی...یعنی تاب خوردن...یعنی سرسره...اتفاق خوب یعنی کسی باشد که تو را تاب بدهد...یعنی دلت تاب خوردن بخواهد...اتفاق خوب یعنی دیدن ِ یک بوسه ی زیبا...اتفاق خوب یعنی قایق...قایق سواری...یعنی موج...اتفاق خوب یعنی...یعنی چی؟




دلم گرفته.تا هزاره ی رسیدن باید بروم.فقط نمی دانم چترم را کجا گذاشته ام.زیر ِ این دلهره های ناگهانی؟یا پشت آن خاطره ی دور؟شاید هم دست ِ تو جا ماند!

باران که بیاید بی چتر می روم این بار...

باران که بیاید حتی اگر سرما بخورم مهم نیست...بی چتر می روم...

بی چتر می روم...

بی چتر می روم...

بی چتر می روم...

بی چتر می روم....

بی چتر می روم...

بی چتر می روم...

بی چتر می روم...

بی چتر می روم...

بی چتر!



این روزها آرامش هایم فرق کرده؛

شده بزرگراه...آهنگ های فرزاد فرزین و سرعت....


این روزها که می گذرند...حس عجیبی دارم...چیزی شبیه ِ....










به همین سادگی...





از صبح دنبال ِ یک شعر بودم...یک داستان...یا حتی یک آهنگ...


راستش را بخواهی...فقط امروز نیست...


روزهای زیادیست که دنبال چیزی هستم تا به تو بفهمانم:


دلم برایت تنگ شده...خیلی تنگ شده...خیلی خیلی...





پ.ن:


زمانی این واژه ها طنین باریدن باران بودند بر حوض کوچک من.

کاش اما روزی بیاید که دفترم را به دریا بشویم،زیرا خاموشی، زبان ماهیان است...





خوب و بد...



امروز دوباره یک اتفاق بد افتاد...گاهی فکر می کنم این اتفاقات ِ گاه و بی گاه نوعی نشانه است...می خواهند به من چیزی را ثابت کنند...ثابت کنند چقدر خسته ام...چقدر نیاز به یک "مهربانی ِ عمیق" دارم..و همه ی کسانی که دوستشان دارم به نحوی این یک مورد را از من دریغ می کنند...

شاید این اتفاقات می خواهند به منی که دائم فکر می کنم باید مستقل باشم...به منی که فکر می کنم نظر هیچ کسی برایم مهم نیست...به منی که فکر می کنم نباید از کسی توقع داشته باشم...آری به من ِ لعنتی ،ثابت کنند که" تنها" هستم...ثابت کنند که حتی اگر نخواهی باور کنی که نیاز به کسانی برای درد و دل کردن داری...نیاز به دوستی برای دوست داشتن داری....باز هم،باز هم تنهایی....یک تنهایی ِعمیق...که ریشه اش فرای ِ همه ی این بودن هاست....



چقدر دلم برای یک آرامش ِ عمیق تنگ شده...برای یک آرامش نه از جنس ِخواب...از جنس ِخیال ِ راحت...از جنس ِ آسودگی...



سرسخت شده ام این روزها...ولی شکستنی تر...





پ.ن

راستی خبر خوبم هم اینه که ماهیم زنده است...:) قده یه دنیا خوشحالم...

پ.ن

خبر دیگه اینکه امروز تست تئاتر دادم...با وجود اینکه انتظار نداشتم که خوب باشه...ولی خیلی خوب بود...:)







ماهی سفید کوچولوی من...






تازگی ها فهمیده ام  دلیل تنهاییهایم را:



                            "در من کسی ست که نمی توان به او دل بست."



آی همه ی مردم دنیا دیگر از شما دلخور نیستم...می دانم چرا  دل نمی بندین...



***



فکر کن که نیلوفر باشی و برایت بنویسند:


چقدر گل کرده‌ام
من که چوبِ خشکی بودم

آه
تو پیچیده‌ای بر من
نیلوفرم




***


امروز غم ِ عالم به دلم ریخت...یکی از ماهی هام مرد...همونی که روز ِ عید برای خودم خریده بودم...یه ماهی سفید ِ کوچولو...دوسش داشتم...هر روز بهش غذا می دادم...حالا به کی غذا بدم وقتی دل تنگم؟....بعد نگاه کنم که داره از رو آب ِ تنگش غذا می خوره ...و آرامش دنیا به دلم بریزه...و با وجود اینکه دوسش دارم بترسم آب ِ تنگش رو عوض کنم...بعد یه عالمه التماس کنم به مامان که بیاد آب تنگش رو عوض کنه...خب حالا چیکا کنم وقتی دلم تنگه؟







*شهاب مقربین







عطر تن ...




امروز همه ی خیابونا رو گز کردم...خیلی چیزا بود که باید می خریدم...از طرفی دوستم هم یه عطر مردونه میخواست برای هدیه دادن...این شاید دومین باری بود که داشتم عطرای مردونه رو بو می کردم و چقدر دوست داشتم بوی ِ بعضی هاشون رو...دفعه ی قبل یه بوی سرد رو انتخاب کردم...میگفتن برای هوای ِ گرم بوی سرد بهتره...اما این دفعه بوهای گرم رو انتخاب کردیم...هنوزم سر انگشتام یه بوی خوش میده...بی اختیار همش انگشتام رو بو می کنم...کاش لااقل اسم عطر رو می پرسیدم...ولی مطمئنم یادم نمی موند...

 

بچه که بودم، استاد موسیقیم یه مرد ِ جوون بود...یه عطر می زد که همیشه از بوش لذت می بردم...اون موقع یه دختر بچه ی خجالتی بودم و نمی تونستم ازش بپرسم که اسم عطرتون چیه؟...یا بگم: چه عطر خوش بویی!...ولی اگه دوباره ببینمش حتما این رو بهش می گم...و میگم که حتی تا همین امروز هم بوی یه عطر این قدر منو مست نکرده...

شایدم این عطر مخصوص ِ اون بود....با وجود اینکه همیشه آهنگام رو نصفه نیمه می زدم و دعوام می کرد... ولی به خاطر بوی ِ همیشگی ِ عطرش دوسش داشتم...

از آدمایی با عطرهای ِ ماندگار خوشم میاد...

میگن هر عطری روی تن ِآدمای مختلف بو های متفاوت داره... میگن وای به روزی که به عطر ِ تن ِ کسی عادت کنی...اما یه چیز ِ دیگه هم می گن:میگن هدیه دادن ِ عطر" دوری" میاره...فک کنم واقعا دوری میاره...حتی اگه نیاره هم دیگه به کسی عطر هدیه نمی دم...هیچ وقت...


نیلوفر.فروردین 89





پ.ن

این را هم بخوانید





پ.ن

مهمانی ست

که همیشه بی خبر می آید،

و نمی دانی چند روز می ماند

غم




پ.ن

این روزها سخت می گذرند





پ.ن

کفایت می کرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه یی که آویشن را می سرود
و آویشن حرمت چشمان تو بود.
نبود؟





پ.ن
دل است دیگر،گاهی وقتها هوس غافلگیری می کند!هوس بهت و ذوقمرگی با هم!هوس خنده های از ته دل!
هوس ِ ...
دل است دیگر!دل است لامصب...





و الله بزرگ تر از این حرفاست!



الان ساعت یازده شبه...یعنی یازده و یک دقیقه دقیقا...

فقط می تونم بگم خدایا شکرت...

ساعت تقریبا شش بعد از ظهر بود که زدم به یه مرد...بلوار ِجانباز...سرعتم زیاد بود....و من نمی دونم چطوری خدا رو شکر کنم...چون الان صحیح و سالمه...خدایا با وجود اینکه اون لحظه خیلی حس کردم تنهام ولی لااقل تو یکی همیشه هستی تا بهت تکیه کنم...

جانباز یه خیابونه که میرسه به بزرگراه و سرعت معمولا توش زیاده...منم تو لاین سرعت بودم...یه دفعه دیدم یه نفر از پشتِ  یه ماشین بزرگ اومد جلوم و پشت به طرفی که ماشینا میان  بی حرکت وسط خیابون وایساد!! دستم رو گذاشتم رو بوق و پام رو روی ترمز...ولی بازم قبل از رسیدن بهش نتونستم ترمز کنم...و خورد به ماشین... افتاد جلوم...تنها کاری که کردم این بود که دستم رو گذاشتم جلوی دهنم...حتی نتونستم جیغ بکشم...نمی دونم چجوری پیاده شدم...ولی وقتی دیدمش خیلی ترسیده بود...خیلی زیاد...چشماش طوری بود که حتی نتونستم بگم چرا وسط خیابون وایسادی؟ بعد مردم ریختن و نشوندنش رو جدول...چیزیش نشده بود...فقط یه کم دستش کبود بود...ماشینو بردم کنار خیابون...چهار ستون بدنم می لرزید...بهش گفتم سوارشه ببرمش بیمارستان فارابی...مردم هی می گفتن که این مشکل داره...اولش نمی فهمیدم چی می گن...بعدش یکی از مردایی که معلوم بود پسره رو می شناسه بهم گفت که پسره مشکل روانی داره...تازه فهمیدم چرا اون طوری وسط بلوار وایساده...نمی دونستم چی کار کنم...گفت لااقل می خوای ببریش بیمارستان یکی از فامیلاشم ببر...خونشون نزدیک بود...سوارش کردیم و رفتیم طرف خونشون...معلوم بود وضعشون خوب نیست...مثه اینکه فقط یه مادر ِ پیر  داشت...مادرش رو که دیدیم اون آقایی که باهامون بود براش توضیح داد که چی شده...بعد از پسرش پرسید:مادر سعید جان چیزیت شده؟

سعید هم گفت: نه چیزیم نشده...مادرش گفت :مگه نگفتم نری اون طرفا...سرش رو انداخت پایین...من هم هرچی اصرار کردم نیومدن بریم بیمارستان...خیلی اصرار کردم...می ترسیدم خونریزی داخلی چیزی داشته باشه...اما قبول نکردن...شماره تلفنم رو دادم...و برگشتم...خیلی نگران بودم...نمی دونم چی بود که باعث می شد بلرزم...ترس نبود...یاد هم گرفتم تو این موقعیتا گریه نکنم و محکم باشم...پسره خیلی معصوم اومد به نظرم...با اینکه سنش هم زیاد بود اما مثه بچه ها بود...خیلی دلم گرفت...نمی دونم از چی؟

 

یه ساعت بعد دوباره با بابا رفتیم ببینیم حالش خوبه یا نه؟ که خدا رو شکر خوب ِ خوب بود...فردا هم باز قراره بریم بهش سر بزنیم...می خوایم شیرینی هم براشون ببریم...

خدایا امروز نجاتم دادی....

اگه پشت سرم یه ماشین دیگه بود وقتی ترمز می کردم ، مطمئنا هم اون هم خودمون الان دیگه نبودیم...اگه نمی دیدمش و حواسم نبود...اگه نمی تونستم زود ترمز بگیرم...و هزار اما و اگر دیگه...

فقط خوشحالم که همه چیز به خیر گذشت...

خوشحالم که خدایی هست که بشه پیشش دعا کرد...

خوشحالم که خدایی هست که بشه ازش محبت و توجه و تکیه گاه خواست...

خدایی که همیشه هست...



پ.ن:

دنبال بازیچه ی گم شده ای

 تمام سوراخ سنبه های خانه را گشته ام

 نیست

 گویا من بزرگ شده ام مادر

 باورمی کنی؟

.

.




 پ.ن:

 

من؛

 

نفس عمیق!

 

 ..کمی مکث از سر دلتنگی و باز

 

دنبال باقی روز دویدن

 

 

من؛

 

نگاه به کوچکی ِ دست هایم و

 

آنها را به شکل مشت

 

 در جیب فرو بردن

 

 

من؛

 

در کوتاهی راه ِبین ِ

 

کوه ها و آدم ها رفتن و برگشتن

 

 

 

- و لبخندکی از سر یاس

 

روی لب های تنهایی -

 

 

من؛

 

راه حل ساده ای که هیچوقت

 

تا پایان وقت قانونی آزمون

 

به ذهنت نمی رسد

 

 


پ.ن:دلم یه خواب طولانی می خواد




پ.ن

صدای گم شده در بادم را

 انتظار پاسخی نیست

 نگران نباش.

 به هر چه که هست خو کرده ام و از هر چه که نیست

 بی نیازم.



پ ن ها از اینجا ست!