خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

موهای من





تاب تاب عباسی

خدا منو نندازی...






نیلو

...


دارم فکر می کنم

می دانی...موضوع این است که من گاهی بیش از حد فکر می کنم...

اصولا آدم ِ خیلی خوشحالی هم نیستم...

ولی این روزها بیشتر از همیشه حساسم...اما خدا را شکر کسی "نازکِش" نیست...بد عادت نمی شوم...دوباره می شوم همان نیلویی که بودم...ناراحت هم یاد گرفته ام که نشوم...این روزها گرفته ام...یعنی الان چند ماهیست که دلگیرم...و نمی دانم چه مرگم است...این قدر سر در گمم...این قدر تناقض در وجودم هست که از همه چیز خسته شده ام...شده خسته شده باشی؟...روحت خسته باشد؟ شده ندانی چه خاکی به سر ِ احساسات و دنیایت بریزی؟ شده واقعا احساس کنی داری دیوانه می شوی؟ حتی علائمش را ببینی؟ شده ترسیده باشی از اینکه داری دیوانه می شوی؟!

گاهی درروز بیشتر از صد بار دوست دارم وبلاگم را آپ کنم...هر چیزی را که می شنوم..هر چیزی را که می خوانم دوست دارم بنویسم...به نظرم همه جالب می آیند....اما وقتی به خانه بر می گردم...به اتاقی که دیگر خیلی انس گرفته ام به در و دیوارش...آخرش غمگین می نویسم...آخرِ همه ی نوشته هایم غمی هست که نمی دانم از کجا می آید...و این مرا درگیر می کند...حتی بیشتر، شعرهایی را دوست دارم که غمبارند...

همیشه بچه تر که بودم شعرهای فریدون رادوست داشتم...و سهراب...اما فریدون قهرمان ِ زندگیم بود...آهنگی که در نوشته هایش دارد یک جور شادی می بخشد...شبیه ِ ترانه می نویسد...ولی چند سالیست که نمی توانم نوسته هایش را تحمل کنم...فقط سپید می خوانم...سپید می نویسم...سپید دوست دارم...به نظرم سپید می تواند بیشتر مرا به چیزی که می خواهم برساند...و امروز فکر می کنم سپید غمناک است...

چند وقتیست که رمان های ایرانی را بیشتر می خوانم...یعنی خیلی بیشتر...به نظرم باعث می شوند که از زمان و مکان خارج شوم...و روزهایی بوده که همین رمان ها مرا نجات داده اند...مرا از فکر و خیال و نگرانی و دلشوره نجات داده اند...بعضی داستان ها طوری هستند که می شود در آن ها غرق شد....می شود رفت به دنیایی که همه چیزآسان است...امید هست...می توان رسید به جایی که انتظار پایان می یابد...و برای دانستن ِ سرنوشت ِ قهرمان ِ  داستان ،کافیست یک شب تا صبح بیدار بمانی و کتاب را تمام کنی فقط!

این روزها بیشتر سعی می کنم سرم را شلوغ کنم...روبیک یاد گرفته ام...کلاس ورزش می روم...سعی می کنم شاد باشم...سعی می کنم با دوستانم خوشحال باشم...اما هیچ کدام از ته ِ دل نیست!اصلا این دل ِ لعنتی چه مرگش هست؟اصلا چرا این دلی را که هیچ کس ندیده این قدر جدی می گیریم؟!

نصیحت نمی خواهم...نمی خواهم راه حلی بیابم...فقط بگویید من چه مرگم است؟!همین!


پ.ن

شاید این یکی از بلند ترین نوشته های بلاگم بود!

اوهوم!




امروز برای اولین بار بود که به این فکر کردم که نوشته هامو چاپ کنم...


باید میومدم و این جا می نوشتم...تا یادم نره...


خیلی احتیاج به رویایی برای برآورده کردن داشتم...و این رویا به اندازه ی کافی برای من جالب و دوست داشتنیه...رویاییه که می تونم یه واقعیت تبدیلش کنم...شاید زیاد طول بکشه ...اما زمانی میرسه که کتابم خونده می شه!



اسمش رو هم انتخاب کردم!




نظرات رو تایید خواهم کرد ان شاالله!



پ.ن

عکس خیلی هم بی ربط نیست!!!




برای شقایق!




الان ساعت 1:35 دقیقه ی بامداده و من یهو یادم اومده تو خواب که وقتی بچه بودیم شقایق یه عروسک داشت که اسمش "ملیکا" بود و هیچ وقت نمی داد من باهاش بازی کنم...یهو اسمش یادم اومد...موهاش بلند بود ...و از همه ی عروسکای من قد بلندتر بود...

بعد خیلی دوس دارم بهش بگم من اون موقع که کوچیک بودم خیلی دوست داشتم عروسکت مال ِمن باشه...خیلیییی...و همیشه فکر می کردم که اگه مال ِ من بود این قدر گوشه ی اتاق نمی ذاشتمش ...حسابی باهاش بازی می کردم و در ضمن اسمش رو هم ملیکا نمی ذاشتم...تازه اگه می خواستی به تو می دادم باهاش بازی کنی...!



پ.ن

...


پ.ن

عروسک ِ بچگی هام هنوزم زنده است...به کسی نگین اما اسمش "هَپَلی هَپو" ئه!!!









به سراغ من اگر می آیی...نرم و آهسته بیا !







برای من همیشه  زمان ؛ شصت و یکمین ثانیه، از شصت و یکمین دقیقه ، از بیست و پنجمین ساعت  ِ سی و دومین روز ِ سیزدهمین ماه ِ پنجمین فصل سال است...



این ساعت به وقت خانه ی نیلوفر است!



حالا ببین چقدر  برای نیلوفر سخت است در خانه ای زندگی کند که زمانش هم با بقیه ی دنیا متفاوت است...  دل کندن آسان نیست!







دست های من پر از ستاره است...ببین...




چند وقت پیش کتابی خریدم:


بخش هایی از صحنه دوم نمایشنامه: داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد".

نوشته ی: " ماتئی ویسنی یک".




: بگو آ.
- آ.
: مهربونتر، آ.
- آ.
: آهسته تر، آ.
- آ.
: من یه آى لطیف تر میخوام، آ.
- آ.
: با صدای بلند اما لطیف، آ.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی دوستم داری.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی هیچ وقت فراموشم نمیکنی.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی خوشگلم.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای اعتراف کنی خیلی خری.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بگی برام میمیری.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی بمون.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی لباساتو درآر.
- آ.
: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی.
- آ.
: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی سلام.
- آ.
: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خداحافظ.
- آ.
: بگو آ، مثل اینکه ازم بخوای یه چیزی برات بیارم.
- آ.
: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خوشبختم.
- آ.
: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی دیگه هیچوقت نمیخوای من رو ببینی.
- آ.
: نه، اینجوری نه.
- آ.
: ببین اگه به حرفم گوش نکنی دیگه بازی نمیکنم.
- آ ...
: پس بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمیخوای من رو ببینی.
- آ ...
: آهان، حالا خوب شد. حالا بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی بدون من خیلی بد خوابیدی، که فقط خواب من رو دیدی، و صبح خسته و کوفته بیدار شدی بدون اینکه هیچ میلی به زندگی داشته باشی.
- آ ...
: آهان. بگو آ، انگار که میخوای یه چیز خیلی مهم بهم بگی.
- آ.
: بگو آ، انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.
- آ.
: بگو آ، انگار که میخوای بگی فقط با آ حرف زدن خیلی عالیه.
- آ.
: ازم بخواه که بگم آ.
- آ.
: ازم بخواه که یه آی لطیف بگم.
- آ.
: ازم بخواه که آهسته یه آی لطیف بگم.
- آ.
: ازم بپرس همون قدر که دوستم داری، دوستت دارم؟
- آ؟
: بهم بگو که دارم دیوونت میکنم.
- آ.
: و اینکه دیگه حوصله ات سر رفته.
- آ.
: خب، من قهوه میخوام ؟
- آ؟
: معلومه که میخوام.
- آ ؟
: آره یه قند کوچولو، مرسی.
- آ ؟
: نه خودم دارم.
- آ ؟
: فعلا نه، مرسی.
- آ ؟
: نمیدونم ... شاید ... ترجیح میدم امشب خونه غذا بخوریم.
- آ.
: باشه، ولی آخه سُسش رو داریم؟
- آ.
: پس بریم بیرون.
- آ.
: پس همینجا بمونیم.
- آ ...
: بیا اینجا ...
- آ ...
: تو چشام نگاه کن.
- آ.
: تو دلت یه آ بگو.
- ...
: مهربونتر.
- ...
: بلندتر و واضح تر، برای اینکه بتونم بگیرمش.
- ...
: حالا یه آ تو دلت بگو، انگار که میخوای بهم بگی دوستم داری.
- ...
: یه بار دیگه.
- ...
: یه آ تو دلت بگو، انگار میخوای بهم بگی هیچوقت فراموشم نمیکنی ...
- ...
: یه آ تو دلت بگو، انگار میخوای بگی خوشگلم.
- ...
: حالا میخوام یه چیزی ازت بپرسم ... یه چیز خیلی مهم ... و میخوام تو دلت بهم جواب بدی. آماده ای؟
- ...
: آ ؟
- ...
: ...
- ...




پ.ن:

یاد یه زمانی افتادم...یاد بازی هامون!


پ.ن:

    آ   !  تا آخر دنیا !


پ.ن:

دوس دارم این نمایشنامه رو بازی کنم!گرچه هیچ وقت بازیگر خوبی نبودم!


پ.ن:

دوباره...



بدون شرح

چرا نمی فهمین خب؟

من حالم خوب نیست...سرما خوردم...نمی تونم درست نفس بکشم...اعصابم خورده...دوس دارم دو ساعت با آرامش بخوابم...این قدر منو اذیت نکنین...از همتون بدم میاد...از همتون...این قدر منو اذیت نکنین...می فهمین؟!




پ.ن:فقط دوس دارم یه کم آروم باشم...خیلی قبولش سخته؟



پ.ن:مشخصه که قاطی کردم!!!



پ.ن:نظرات رو بعدا تایید می کنم!










اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

و

به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

.

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش کرده بودی

چتر آورده بودی

و من غافلگیر شدم

 

سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

.

و سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد

.

و

و

و

و

چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی

و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم

.

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم

تنها برو

.

.




پ.ن:این آپ رو وقتی عصبانی بودم نوشتم...منظور خاصی ندارد!شعر مال ِ من نیست!از اینجاست!



پ.ن:دلم گرفته مثه سگ!!!



پروانه




به کجا می‌رسند

این خطوطِ بی سرانجام
از این شاخه‌هایِ تُهیِ دست‌هام
فالم را نه...
دستم را بگیر!







چند روز پیش فالی گرفت برام یک کولی...از اینا که به پبشونی ِ آدم خیره می شن...همه چیزش درست بود غیراز یک جمله:

یکی هست که مثه پروانه دورت میگرده دخترم!


پروانه جان!



پ.ن:پروانه!


پ.ن:توی یک وبلاگی کسی برای کسی دیگر می نویسد و صدایش می کند:عشقم، هیجانم،شکنجه ی جانم! لطیف بود پسر!خیلی!


پ.ن: عکس ندارد!


پ.ن:من دلم می خواد بشینم و همین الان گریه کنم!



دومین پست امشب!

 

 

 

گاهی چشم آدم برق می زند...این زمان ها اگر کسی حتی نباشد که برق چشمانت را ببند...ولی تو باز هم می دانی که اتفاق مهمی افتاده...برق چشم ها چیزی نیست که از سر ِ عادت باشد...

گاهی برق چشمانت وقتی کامل می شوند که آرام آرام کمی اشک هم تویشان حلقه بزند...و این قدر اشک هایت واقعی و سنگین باشند که حسشان کنی...و دوست نداشته باشی حتی یکی از این اشک ها را حرام کنی...همان بهتر که توی چشمهایت بمانند..

گاهی چشم آدم که برق می زند...نه به خاطر دیدن ِ یک تصویر خاص...بلکه برای ندیدن ِ یک انتظار ساده بوده....

گاهی وقتی چشم هایم برق می زنند دوست دارم کسی باشد که بگوید:"هِی دیدی؟" و من بپرسم: "چی؟"

و همان کسی که هست؛ آرام بگوید:"گاهی چشم آدم برق می زند..." و دیگر چشم از من برندارد.

و من هر روز خودم را در آینه که می بینم  چشم هایم این قدر برق می زنند که  دیگر نمی توانم چشم از خودم بردارم...