شرمنده ی همه ی دوستای خوبم هستم که مدتیه بی معرفت شدم بهشون سر نمی زنم...مثله همیشه فقط می تونم بگم ببخشید... بازم سال جدید مبارک...
مادربزرگ می گفت:
در عمق صندوق بی قفل خود
نشان و نقشه ی دیار دوری را نهان کرده است
که در آنجا
بادی از بیشه ی بوسه ها نمی گذرد
می گفت وقتی در آن دیار
نام سار و صنوبر را فریاد می زنی
کوه ها صدای تفنگ و تیشه را برنمی گردانند
آنجا
سف سبز سپیدارها بلند
و حنجره ی خروسها
پر از صدای فانوس و صبح و ستاره است
حالا
گاهی هوس می کنم سراغ صندوق بروم
بازش کنم
و نشان آن وادی دور را بیابم
اما می ترسم ستاره جان
می ترسم حکایت آن جزیره ی رؤیا
تنهاخیال خامی در دایره ی بی مدار دریا باشد
یغما گلرویی
این روزها حتی شعرهایم مرا اذیت می کنند...
این روزها فقط می توانم بشنوم...حرفی ندارم...
فقط گوش شده ام...
شما هم کمی بشنوید:
تو گفتی من به غیر از دیگرانم، تو گفتی من به غیر از دیگرانم
چونینم، در وفا داری چونانم
تو غیر از دیگران
تو غیر از دیگران، بودی که امروز، نه میدانی، نه میپرسی نشانم...
دوست دارم این شعر رو ...خیلی یعنی ها :
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
بفرمایید هر چیزی همان باشد که میخواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما
بفرمایید تا این بیچراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما
سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما
به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو میبالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما
شب و روز از تو میگوییم و میگویند، کاری کن
که «میبینم» بگیرد جای «میگویند»های ما
نمیدانم کجایی یا کهای! آنقدر میدانم
که میآیی که بگشایی گره از بندهای ما
بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده آیندههای ما
شادروان قیصر امین پور
پ.ن :عیدت مبارک
نزدیک می شم وقتی حواست نیست..
اونقد که مرزی جز لباست نیست
از پشت سر چشماتو می گیرم ..
بگو کی ام!!؟ ... وگرنه می میرم..
نه نفسی دارم .. نه احساسی
تو دیگه دستامو نمی شناسی..
پ.ن
تو منو می شناسی!
پ.ن
این چند هفته به هزار دلیل ِ گفته و نگفته برام اندازه ی چند سال گذشت!
پ.ن
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد ِ بی دردی علاجش آتش است
ناف مرا به صبر بریده بودند
تو محکمترش کردی
" گاهی باید
دروغ را راست پنداشت.
و گاهی
راست را
دروغ.
بی فریب خوردن
زندگی
سخت است
سخت."
پ.ن
برداشتم پست قبلی رو،همین که بفهمه خودش کافیه...مرسی از کسایی که نظر دادن:)
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره، نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره، نداره
چرا این در و اون در میزنی ای دل غافل
دیگه دل بستن و دل بریدن فایده نداره، نداره
وقتی ای دل به گیسوی پریشون میرسی خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی خودتو نگه دار...
مشترک موردنظر
خط را فروخته است.
تو را هم.
گوشی را بگذار و
برو.
***
بزرگ است.
***
همهی این سالها...
***
ای ی ی... می دانم دست آخر هم سر و ته این نخ لای انگشت های تو پنهان است.
***
که پیدایش نکرده ای.
***
***
نفس می کشد.
***
که به سوی من دراز نمی کنی.
***
پاییز را خزانی نیست.
***
هیچکس با دهان ما سخن نخواهد گفت
هیچکس با چشمان ما نخواهد دید
هیچکس صدای گامهای ما را نخواهد شنید
هیچکس فرزندان ما را از آب نخواهد گرفت.
این سطور را بلند بخوان!
من از ضربان کسی مینویسم
که دوست داشت با چشمان تو ببیند.
هیچکس چیزی از ما نخواهد پرسید؛
از روزهای رفته
از سالیان نیامده ...
دیروز تصمیم گرفتم ننویسم تا مدت ها...اما نمی خوام این جا رو هم از خودم بگیرم...کاری که بقیه دارن با من می کنن...دیگه هیچ چیزی ندارم...
دستهایت را
از روی گونههایم برندار
تا همه چیز سر جایاش بماند.
دستهایت را
اگر برداری
هم اشکها پایین میلغزند
هم گوشهی لبها پایین میافتد
آن وقت
نه از لبخند چیزی میماند
نه از برق چشمها.
پ.ن
ناف مرا به صبر بریده اند
تو محکم ترش کردی...
پ.ن
من می دونم...
روزی به سراغ من نیز خواهی آمد،
فراموشم نخواهی کرد ،می دانم.
می آیی و به رنج هایم پایان می دهی،
می آیی و زنجیرهایم را می گسلی.
آه ای مرگ،برادرم!
غریبه نیستم آشنایم من.چرا از من پرهیز می کنی؟
تو همچون ستاره ای سربی و سرد
بر فراز مصائبم می درخشی.
اما می دانم روزی از راه خواهی رسید،
از راه می رسی؛با کوله باری از شعله های سرکش.
محبوبم،بیا،بیا که مشتاق دیدارت هستم من،
بیا و مرا در آغوش بگیر،که ازآن تو هستم.
هرمان هسه/دلتنگی ها و پرسه ها
پ.ن
این کتاب رو سوم ِدی ِ86 خریده بودم...
اولش این رو نوشته بودم:
برای خودم که بیش از همیشه دلتنگم!
جزایر و اقیانوس ها را در می نوردم
کنار تو می نشینم
بر مویت دست می کشم
با تو سخن می گویم
و برمی گردم
بی آنکه مرا دیده باشی.
حیرت مکن که پنجره باز است و عروسک هایت می خندند.
شمس لنگرودی
پ.ن
با تیترم خیلی حال می کنم!!
پ.ن
تو گل سرخ ِ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
_نه،
از آن پاکتری.
حمید مصدق