خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

سوره ی....



الف، من، تو/

قسم به حافظه/
و آنچه که در او می ماند/
***

حافظه آدم های غمگین قوی است
مثلا می دانند
کجای کدام خیابان
آن روز
مُردند
یا کدام حرف یکی
آتش به پایشان کرد
یا کی مثلا
از خوشبختی نوشتند
آدم های غمدار
آدم های توی تنهایی زنده
با همه مهربانند
جز با خودشان


*تلفیقی از دوشعر.بازخوانی ِ یک وبلاگ قدیمی.


من؛این روزها...




چشم‌هایم بسته است

دست گذاشته‌ام روی‌شان
سال‌هاست که دارم می‌شمارم
و تو
هنوز
به دورترین دورترها هم
برای پنهان شدن

قانع نشده‌ای.


***



پروردگارا
لطفا فردا صبح
از روی آن یکی دنده‌ات
بیدار شو
ما به خوشبتی نیاز داریم

تو به کمی تنوع




فرشته و شاعر

فرشته دهانش مزه ی عشق گرفت!

(عرفان نظر آهاری)


شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته

پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر

شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

خدا گفت : دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای

هر دوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی

آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است

و فرشته ای که مزه عشق را بچشد،

آسمان برایش تنگ.




خاک و پر
فرشته ای دست شاعر را گرفت تا راه های آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین را به او معرفی کند.شب که هر دو به خانه برگشتند، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر.

******


فرشته سر به هوا بود

فرشته سر به هوا بود و مدام بین آسمان و زمین پرسه می زد. صبح ها که خدا فرشته ها را حاضر و غایب می کرد، فرشته نبود و شاعر به جایش حاضر می گفت.و شب ها که خدا به خلوت شاعران سر می زد، شاعر نبود و فرشته به جای او حاضر می گفت.
خدا هیچ وقت اما به روی آن دو نیاورد.خدا تنها به سر به هوایی شاعر و فرشته می خندید.

******


فرشته در دفتر شعر

فرشته بازیگوش بود، از بهشت بیرون آمد و گم شد. شاعر او را پیدا کرد و توی دفتر شعرش برای او بهشتی ساخت.
فرشته همان جا ماند و دیگر به بهشت خودش برنگشت.خدا هم برای بردنش اصرار نکرد.
تنها یک روز خدا به شاعر گفت: مهم این نیست که بهشت در آسمان باشد یا زمین و مهم این نیست که من بسازمش یا تو.
مهم آن است که بهشتی باشد و دستی که آن را بسازد.




پ.ن:

این روزها کمی آرام تر شده ام...کمی...


پ.ن:

مهم آن است که بهشتی باشد و دستی که آن را بسازد...



می خواهم باد بادک شوم...





شاید دیگر مرا نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من تو را خوب می شناسم .

ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی . و من همه ی آسمان را دنبالت می گشتم ؛ تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم .

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی. توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود .

نور از لای انگشت های نازکت می چکید. راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.




***



این که مدام به سینه ات می کوبد قلب نیست ، ماهی ِکوچکیست که دارد نهنگ می شود.

ماهی ِکوچکی که طعم ِتُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هواییَش کرده است.

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق ِاقیانوس.اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!





قسمت هایی از کتاب"در سینه ات نهنگی می تپد"  .  عرفان نظر آهاری






چسب،قیچی،مقوا،...

و رنگ!

می خواهم چشم هایم را رنگ کنم...

نقره ای یا آبی...!

مهم نیست....

فقط می خواهم باد بادک شوم.



شعری ازکتاب"زنی از جنس اردیبهشت"  .  سمانه اسدی نوقابی





مسافر





هر آنچه بکاری

          درو خواهی کرد

          جز باد

          که طوفان به بار می‌آورد،

 

          و ما مسافران تازه‌ی این کویریم

          طوفانی درو می‌کنیم

          که نکاشته بودیم.

 



پ.ن

برای نبودنم مرا ببخش دوست من...



پ.ن

نیلوفرم...



پ.ن

خانه ام را دوست دارم!





ساده!





ساده ...


ساده میگویم
دوستت دارم
بی آنکه هراس داشته باشم از نگاه های گریزانت
ساده میگویم
دوستت دارم
بی آنکه دلم بلرزد از انبوه سکوتت !
ساده میگویم
دوستت دارم
تو ...
دوستم نداشتی هم ، نداشته باش
من ...
به آن اندازه ای که تو باید دوستم میداشتی و نداشتی ، دوستت دارم
ساده میگویم

دوستت دارم




پ.ن:گلایه نیست ...فقط یک شعر قشنگ است...جایی خواندمش!










عاشقانه های آرام...


مجموعه ای از بهترین شعرها (یا قسمت هایی از شعرها)یی که در چند ماه اخیر خوندم...نمی دونم از کی هستن...

 


 

اذیتم نکن
تیرم خطا نمی‌رود
به انگشت‌های کشیده‌ام
پلیس مشکوک نمی‌شود
آرام مدادم را پشت گوش می‌گذارم
زیر لب آواز می‌خوانم
راستی !
چه کسی می‌فهمد
زنی
در شعری بی‌وزن
تو را
از پا در آورده!

 

***

 

این روزها برایم حکم آورده اند از خود شخص خدا
که عاشقی عاقبت خوشی دارد برای من


***

 

دستم به آسمان نمی رسد اما
دست تو را که می گیرم
چند ستاره در مشت من است

 

***


شکوفه های درختان سیب
کلاغ داده اند
و من
به جای سیب سرخ
کلاغ سیاهی را پرنکنده می خورم.
شیرین نیست
اما،
از درخت سیب چیدمش.

 

***

 

می‌آیی فرار کنیم؟
-
اگر باران بیاید
-
نه، هزار سال است که نیامده
و حالا حالاها که بیاید
چشم‌هایت را روی هم بگذار
و دست‌ها را روی دلت
هروقت صدای جیرجیرک‌ها بلند شد
پرواز می‌کنیم
باور کن


***

حوصله کن
عاقبت بزرگ می شویم
از این خانه ی هزار پنجره ی روبه رو
                                    
کمتر که نیستیم
فقط دعا کن
تا ما با خواب های عاشقانه می میریم
دنیا را آب نبرد
من از آب رفتن دامن قرمز کودکی
                                        
دل خوشی ندارم...

 

***

بی بی!

این سربازان، خاجند. آس پیک هم نشدند بیایند بالای ورق‌ها بمانند لااقل!

حکم از همان اول ” دل “ بود.

ـ بازی کن!


***

 

آهای سقای رویاها و کابوس‌ها...

جرعه‌ای خواب که نه٬ چکه‌ای خواب مرا بس.

 

 

***

 

تقصیر از خودم بود
دسته کلید علاقه که گم شد
باید قفل تمام آرزوها را عوض می کردم
....
یک شب که خسته به خانه برگشتم
دیگر هیچ رویایی کنار بالشم نمانده بود
یک نفر باید ماه را
زیر روسری اش
از پشت بام خانهُ ما دزدیده باشد.

 

 

 

***

 

 





کجایی مرد؟!

این شهر
بی تو دلم را به درد می آورد
هیچ می دانی
چند رکعت شراب قضا به گردن ماست؟!
تو و من
هزار و یک شب بیدار
بدهکار همیم .

ابر های کولی شهر
سراغ شیطنت را
از
ردیف ردیف غزل هایم می گیرند
آنقدر که قافیه را می بازم
و پشت رویای آمدنت پنهان می شوم.
عطر شکوفه های نارنج را
زیر گامهای حضورت قربانی خواهم کرد.
گرگ و میش چشمهایت را امانت می خواهم
تا
نسیم ملایم و نمناک تهران را
به عقد بادهای هرزه کویر  درآورم
باران اگر ببارد ...




پ.ن

کامنتها رو بعد تایید می کنم




بیا





بیا واز خیر خواندن خواب و تعبیر ترانه ام بگذر
تو که از بادیه ی بادها برنمی گردی
دیگر چه کار به کار عطر گلاب گریه های من داری ؟
بگذار شاعری
در این سوی سیاهی مدام خواب تو را ببینید
مگر چه می شود ؟
چه می شود که هی بگویم بیا و نیایی ؟
من به همکلامی با کاغذ
و همین عکس سیاه و سفید قاب خاتم راضیم
تو رضایت نمی دهی ؟
باور کن گریستن تقدیر تمام شاعران است
کوچه را ببین
هنوز آن غول زیبا در مهتابی خاموشی خود می گرید
آنسو ترک زنی تنها در غربت آینه
و این سو شاعری از اهالی آفتاب
دیگر به کجای ابرها بر می خورد
که من هم بی امان برای تو ببارم ؟
می بخشی ! گلم
همیشه می خواستم بی علامت سوال برایت بنویسم
اما اضطراب تپش های ترانه که مهلت نمی دهد
دیگر برو ! بانوجان
دل نگران هم نباش
شاخه ی شعر هیچ شاعری
در شن باد بغض و شب بیداری ریشه نخشکانده است
من هم پیش از پریدن پروانه ها نخواهم مرد
قول می دهم فردا
کنارهمین دفتر خیس منتظرت باشم
در هر ساعت از سکوت ترانه که بیایی
مرا خواهی دید
قول می دهم


یغما گلرویی